نمی توانست باور کند هر لحظه خبر شهادت یکی از دوستانش را به او بدهند.چند
موشک از قدوسی گرفت و حرکت کردند.جولا خواست با آن ها همراه شود که او مانع شد.
مجددأ تاکید کرد که از این خاکریز قدمی جلوتر نیائید.جولا می دید که آن ها به استقبال
مرگ می روند.از دور دید که غفار درویشی و سایر افرادی که آرپی جی داشتند،پشت
آخرین خاکریز منتظر حسین هستند.ده نفری می شدند .حسین خود،اولین نفری بود که
به سوی تانک ها می رفت.صدمتر جلوتر ،به سنگرهای کوچکی رسیدند که محل مناسبی
برای شکار تانک ها بود.حسین هر دو نفر را پشت یکی از آن سنگرها نشاند و خود در
سنگر جلوئی کنار قدوسی نشست.صدایش را می شنیدند که می گفت:" بگذارید نزدیک
شوند.خونسرد،منتظر شلیک من باشید.هر چه جلوتر بیایند کمتر خطا می کنیم."
قدوسی موشک ها را آماده می کرد و کف سنگر می گذاشت.زمزمه ی حسین را شنید
که با خود حرف می زد:
" ای روزگار،من می دانستم که پایان زندگی من همین است که اکنون شاهدش هستم ،
پس چرا مرا باوعده های خوش آب و رنگت فریب می دادی ؟
هر چه توان داشتی به کار گرفتی ،حتی نیم ساعت قبل وسوسه ام کردی که یارانم
را تنها بگذارم و عقب نشینی کنم....
تو اکنون که در برابر سی تانک قرار گرفته ام و هنوز راه نجات دارم ،مرا دعوت به
سازش می کنی ....
تو می دانی که مقاومت من نشان از شجاعتم نیست. من سال ها برای این مقاومت
زحمت کشیده ام ،آن همه شب زنده داری کرده ام، هر جا که نفسم سرکشی
می کرد،سرکوبش کردم .همه ی آن رنج و زحمت ها برای این لحظه بود. حال تو از
من می خواهی که برای عافیت آینده رهایش کنم؟؟
نه ،ارزانی تو ...
من پس از شهادت گندمکار از قید همه چیز گذشتم.اکنون وقت آن نیست که
این اسرار را برایت بگویم.
قدوسی بی آنکه به حسین نگاه کند به زمزمه هایش گوش می داد.رازهائی از این
دوست چند ساله دستگیرش می شد که تاکنون به آن پی نبرده بود.
حسین نیم خیز به سوی تانک ها رفت .فریاد زد بیائید من شما را به جنگی
سخت دعوت می کنم.شما با تانک ها و ما باهمین موشک اندازی که پس از شلیک
چند موشک هیچ ارزشی ندارد.
پس چرا تأمل می کنید؟؟
خشم وجودش را فراگرفته بود...
پی نوشت :ان شاءالله به یاری خداوند ادامه خواهد داشت...
" ذکر صلواتی هدیه به روح شهید سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین
**التماس دعا**