سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
امکانات دیگر
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 44
کل بازدید : 373630
تعداد کل یاد داشت ها : 186
آخرین بازدید : 103/2/30    ساعت : 4:2 ع

 بازی دراز

 

هوا،گرگ و میش بود که زیر پای کمین بعثی ها پشت میدان مین ،زمین گیر شدیم ،همان جا پائین تر از

خط الرأس روی جاده ی مال رو ،به ستون یک نشستیم روی زمین، تا گروههای بعدی به ما ملحق شوند.

برادر وزوائی خیلی با دقت، اطراف ستون را می پائید.او مدام با بی سیم تماس می گرفت و از رده های

بالا تاخیر24 ساعته ی عملیات را تقاضا می کرد. خورشید هم داشت از پشت کوههای مشرق خودی

نشان می داد .چاره ای نبود،باید به عملیات ادامه می دادیم.برادر وزوائی نیروها را به سمت ارتفاع 1150

هدایت می کرد.کماندوهای بعثی هم از مواضع سرکوب خودشان ،مثل تگرگ از هر طرف روی سرمان

آتش می ریختند.آن دشت باز را پشت سر گذاشتیم،تا رسیدیم به یک سربالائی با ضد شیب خیلی

 تند.دیگر نفس هایمان بند آمده بود.پاها توانی نداشتند تا قدمی بردارند.اما باید می رفتیم .ماندن در

آن جا همان و قتل عام شدن همان.برادر وزوائی به بچه ها نهیب می زد که به راهشان ادامه بدهند.

قدری آن سوتر بازی دراز باهمه ی شکوه و عظمتش خودنمائی می کرد.

تو گوئی می خواست همه ی غرورش را به رخ مان بکشد.حالا دیگر هوا روشن شده بود و دشمن

هم از روی قله ،کاملا به دشت و دامنه ها مسلط بود.سر و صداهای کرکننده ی سلاح های سبک و

 سنگین نیروهای بعثی لحظه ای قطع نمی شد .برادر وزوائی در حالیکه تفنگ تاشوی خودش را

حمایل کرده بود،باصدای بلند آیاتی از قرآن را تلاوت می کرد و پیش می رفت :

" وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَدّأ وَ مِن خَلفِهِم سَدّأ فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون"    

 

پرتاب نارنجک توسط سربازان بعثی امان بچه ها را بریده بود.با انفجار هر نارنجک ،چند تائی از نیروهای

ما به زمین می افتادند،اما بقیه به پیشروی خودشان ادامه می دادند.با هر مصیبتی بود از دامنه ی

ارتفاع بالا کشیدیم ،به اتکاء گدارها از پرتگاهها عبور کردیم و دست آخر خودمان را به بالای قله ی

 1150رساندیم.تا آمدیم نفسی تازه کنیم ،پاتک بعثی ها شروع شد .پاتک که نه ،زلزله.

چنان آتشی روی قله می ریختندکه تمام کوهها می لرزیدند .حجم و وسعت و تنوع این آتش تهیه؛

به خوبینشان می داد پاتک متعاقب آن چقدر سنگین و گسترده خواهد بود.ماهم هرچه انرژی و

 توان جسمی و کشش عصبی داشتیم ،همه را یک جا برای رسانیدن خودمان به قله ی 1150

صرف کرده بودیم و دیگر رمقی به تن و جانمان نداشتیم تا جلوی پاتک قریب الوقوع آنها را بگیریم .

برادر وزوائی مثل شیر می غرید و بچه ها راتشویق می کرد به مقاومت.اما چه مقاومتی ؟؟!!

در جمع ما کسی را نمی دیدی که نای سرپا ایستادن داشته باشد،چه رسد به اینکه بتواند با

اسلحه ،جلوی هجوم کماندوها را بگیرد.تشنگی،گرسنگی ،خستگی و بی خوابی بدجوری به

بچه ها فشار آورده بود.

حالا دیگر فقط فریادهای برادر وزوائی بود که مثل شلاق های پی در پی بر گرده ی عصب و غیرت

و عاطفه ی بچه ها می نشست و همه را سرپانگه می داشت.به ما می گفت"داداش های

 خوبم،فداتون بشم .همین الان نیروهای کمکی می رسند،مقاومت کنید"

پاتک پشت پاتک بود که روی قله اجرا می شد .مثل مور و ملخ ،از هر یال و شیار و صخره ،کماندوها

جلو می کشیدند ،به رگبارشان می بستیم،به رگبارمان می بستند.یک نارنجک به سمتشان پرت

می کردیم،صد نارنجک به سمت مان روانه می کردند.یک زخم می زدیم،ده زخم می خوردیم.

نامردها عرصه را به ما تنگ کرده بودند و حتی برای یک لحظه هم آرام مان نمی گذاشتند.حالا

دیگر تعداد نیروهای قادر به رزم ما،از انگشتان دست ها هم کمتر شده بود .تا این ساعت از روز که

 آفتاب از نیمه ی آسمان هم گذشته،تعدادی از نیروهای ما زخمی و تعدادی دیگر شهید شده اند.

آنهائی که سالم و سرپامانده اند،تعدادشان بسیار اندک است.بعثی ها در آن پاتک قبلی خودشان

 تعدادی تانک را هم از دامنه ی 1150 بالاکشیدند و با توپ و کالیبر آن تانک ها،به صورت مستقیم

 به سمت سنگرهای بچه ها شلیک می کردند.صحنه ی خیلی دلخراش و وحشت انگیزی بود.

بچه ها را می دیدیم که با هر انفجار تیر مستقیم ،بین زمین و آسمان تکه تکه می شدند و

تکه های گوشت و استخوان آنها در هوا پخش می شد.

در این لحظه های بحرانی برادر وزوائی به ما می گفت:"داداش های گلم،مقاومت کنید،توکلتون

به خدا باشه،دشمن محکوم به فناست ،مطمئن باشید".بعد با اشاره به پائین ارتفاع می گفت:

"ببینید،نیروهای کمکی دارند می رسند!"اما ما هر چه چشم می دواندیم ،آن پائین اثری از

نیروهای کمکی نمی دیدیم .پیش خودمان می گفتیم اینجا خبری از نیرو نیست .چرا برادر محسن

این طوری به ما امیدواری می دهد؟

شرایط ما برای ماندن روی قله هر لحظه بدتر از قبل می شد.دست آخر یکی از بچه ها که از دیدن

آنهمه شهید و مجروح و وضعیت اسفبار ما،پنداری پاک تعادل روحی اش را از دست داده بود،به

سمت برادر وزوائی هجوم برد و گفت:"پس کجا هستند اونائی که قرار بود ما رو پشتیبانی کنند؟!

کو نیروئی که قرار بود بیاد؟اصلا تو ما رو چی فرض کردی ؟چرا بچه ها رو به کشتن می دی؟!"

برادر وزوائی همان طور ساکت فقط به حرفهای آن برادر گوش داد.اما هیچ نگفت.بعد؛ همه ی ما

نیروهائی را که سرپامانده بودیم،دور خودش جمع کرد .اول با لحن قشنگی سوره ی "فیل" را

برای ما تلاوت کرد.بعد رو به جمع ما گفت: "داداش های خوبم،همگی با هم این سوره رو می خونیم

                                        *اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِاُصحَابِ الفیل*"

به یک چشم بر هم زدن ،طنین روح بخش تلاوت آیه های دل نشین قرآن کریم که از لب های ترک خورده

و حلقوم خشکیده ی بچه ها برخاسته بود،در فضا پیچید.همان طور که داشتیم کلمه به کلمه ،آیه ها

را می خواندیم،همه از گوشه ی چشم ها به برادر وزوائی نگاه می کردیم.

نه ...

ما تنها نبودیم،ما بی یار و یاور نبودیم،اصلا ما روی 1150 هم نبودیم،ما در سال 1360نبودیم، ما در

عام الفیل ،در صحنه ی کعبه در محاصره ی سپاه ابرهه بودیم.اما..تنها نبودیم؛پروردگار کعبه با ما بود 

و حضورش را داشت از زبان برادر وزوائی به ما یادآور می شد.دفعتأ به خودمان آمدیم؛ باز روی قله

بودیم ،اما آتشی در کار نبود،حتی یک گلوله شلیک نمی شد.با دیدن این صحنه ها،بچه ها قوت قلب

گرفتند.آنها تنگ تر از قبل دور برادر وزوائی حلقه زدند و همان طور که اشک می ریختند یک بار دیگر ،

همدل و همصدا با هم به صدای بلند ،آیات سوره ی فیل را هم خوانی می کردند.

هنوز تلاوت سوره را تمام نکرده بودیم که یکی از هلی کوپترهای خودی روی آسمان ظاهر شد و

با شلیک موشکی ،یکی از تانک های دشمن را به آتش کشید.همزمان با این حادثه ،دو فروند هلی کوپتر

توپدار دشمن در آسمان بازی دراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند.با دیدن این وقایع ،مو بر

اندام مان سیخ شد و تن مان از شوق می لرزید .

دوباره روحیه گرفتیم و بر دشمن تاختیم.طوری که حوالی غروب سرنوشت نبرد به نفع ما رقم خورد .

این جا بود که آن برادر آمد و از برادر وزوائی عذرخواهی کرد.برادر وزوائی هم فقط با لبخندی که بر لب های

خشکیده اش نقش بسته بود،به آن برادر فهماند که از حرفهای او دلگیر نشده.

قرص داغ خورشید ،وقتی داشت پشت تیغه ی کوههای مغرب فرو می رفت،آرامشی دل انگیز

تمام منطقه را فراگرفت.

 **ذکرصلواتی هدیه به روح ملکوتی شهید سیّدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین**

"در ایام سوگواری * اباعبدالله الحسین ع* ما رو هم از دعای خیر فراموش نکنید"

 

 







مطلب بعدی : پست ثابت       




+ باسلام و عرض تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران باوفایشان ...تغییر نام کاربری بنده از "مدیونم به شهدا"به "اندیشه ی شهدا"...یاعلی ..التماس دعا



+ "مرگ گردنگیر فرزندان آدم است؛ همچون گردنبند بر گردن دختر جوان." این سخنانی بود از امام حسین علیه السلام که "جهاد عماد مغنیه" آن ها را در سالگرد شهادت پدرش حاج عماد مغنیه بیان کرد.



+ * ای شهیـــد * بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست .. آه ، بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست .. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ... آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال؛ وقتی قفس پرزدن چلچله هاست... بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست ... باز می پُرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست....



+ آقا سید راه گم کرده ام ؛ مرا یارا و توانی نیست برای بال گشودن تا افقی بی نهایت ، رو به سوی معبود مهربان ... ای بزرگ شده دستانم نیازمند ترحمی از جنس نور تو شده ... به زلالی ات سوگند؛ شستشو ده ناخالصی هایم را ... مرا صعود ده به بینهایت ها... آقا سید دعامون کن ... سالروز شهادتت مبارک ... *شهید سیدمحمود موسوی متولد1360از شهدای یگان صابرین* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ محمد جان ... آسمان میخواهــــــــــــم .. چندیست نامهربانانه کدر شده ام ... مرا به ابدیت رهنمون شو ای بزرگ شده ... * بگذار اوج بگیرم...* سالروز شهادتت مبارک .. *شهید محمد منتظرقائم(ایمان غلام نژاد) متولد1363از شهدای یگان صابرین...تاریخ شهادت1390/06/13* التماس دعا



+ پــرواز ،بدون بال و پر میخواهـــم ... یک گوشه ی چشم ، یک نظر می خواهــم... ایکـــاش بـــــرای تو بمیـــــــرم بی بی "سلام الله علیها" * من یکـــ بدن بدون سر میخواهــــــــم ....*



+ جوانی طعنه زد بر سرفه هایش... " برادر،ترک کن سیگار خود را ". او با خود زیر لب،آرام می گفت: " توتون باگاز خردل فرق دارد." *سلامتی جانبازان شیمیائی صلوات* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ *فاصله ها را بردار ...* یارای ماندنم نیست ... *دلم معجزه میخواهد ای شهید...* یاری ام ده ... شهادتت مبارک ... من را نیز دعاکن ای آسمانی افلاکی ... *شهید صمد امیدپور،متولد 1364از شهدای یگان صابرین،تاریخ شهادت1390/06/13)*



+ *زمینگیر شده ام ای شهیــــــــد ...* دستی بیاور به سویم نیز و ما را از این فساد و تباهی نجاتی ده ... *شهید علی بریهی متولد 1364 روستای میثم تمار ،از شهدای یگان صابرین*



+ *می شود کمی هم مرا دعاکنی ای شهید ....* آسمانی شدنت مبارک محمد جان ( 13 شهریورماه سالروز شهادت شهدای یگان صابرین گرامیباد). *شهید محمد محرابی پناه متولد 1364*