سید حمید برای شهادت برنامه ریزی می کرد .در همه ی عملیات ها
میتوانستی او را ببینی .هر طور بود خودش را به عملیات می رساند.
یکبار توی کرخه باهم نشسته بودیم و او داشت حرف می زد که دیدم
منقلب شد.
گفت: من هیچ آرزوئی ندارم ...
فقط دلم می خواهد یک گلوله مستقیم بیاید بخورد به قلبم و شهید شوم .
اینطوری از شرّ گناهانم راحت و شهید می شوم.
بعد به من گفت :
یعنی می شود من شهید شوم ؟!
مالک اشتر سپاه اسلام ،سردار حاج قاسم سلیمانی ،فرمانده ی محبوب لشکر
41 ثارالله نقل می کند :
توی جزیره ی مجنون جنوبی توی یک سنگر نشسته بودیم ،سیّد حمید هم
آنجا بود.داشتیم گردان های لشکر را برای عملیات هدایت می کردیم ،
یک لحظه احساس کردم سیّد حمید نیست !
رفته بود بیرون ،رفتنش هم خیلی طول کشید، باخودم گفتم : نکند این آتش
سنگین کاری دستمان داده باشد .نمیخواستم فکر دیگری بکنم ؛ولی آخر
خمپاره ها سیّد و غیرسیّد نمی شناختند...
ترس از زخم و ترکش و رفتن سیّد داشتم ....
بلند شدم رفتم بیرون .اطراف را نگاه کردم ...
دیدم سیّد رفته یک سنگر آنطرفتر نشسته و دارد با یکی حرف می زند!!
آرام نزدیک رفتم ،دیدم کسی نیست ،سرش رو به بالاست ...
طرف آسمان ...داشت با خدا نجوا می کرد....آرام و مهربان ...
همراه با تواضع و گریه ...
می گفت :
من دیگر کجا را باید درست کنم ؟!
چه راهی هست تا به تو برسم ؟!
به منِ سیّدِ پابرهنه بگو باید چه کار کنم ؟!
کدام راه را باید بروم که تو ،مرا بپسندی ؟!
تا لایق شهادت بشوم ؟!
من دیگر تحمّل دوری تو را ندارم ؟!!:-(
خدایا ؛
خودت خوب می دانی که دیگر تحمّل ندارم ،پس به من توجّه کن
و صدایم را بشنو....
پی نوشت :
آقا سیّد حمید ...
دست من و دامان تو ...
دعایم کن ...