شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ کارد مي زدي خونش در نمي اومد،وقت برداشت گندم بود.ديگه طاقت نداشت که منتظر بماند.لباس پوشيد و رفت دنبالش.گفتند:رفته شهميرزاد.وقتي ديدش ،تمام خستگي راه از اروانه تا آنجا را سرش خالي کرد-منِ پيرمرد رو تنهاگذاشتي و اومدي اينجا؟تمام سربازها و بچه هاي سپاه جمع شده بودند تا ببينند که او در مقابل عصبانيت و پرخاش پدر چه ميکند؟
اماهرچه ايستادند،تا ببينند که او در مقابل عصبانيت و پرخاش پدر چه ميکند؟تنها يک کلمه شنيدند"چشم،مي آيم".يکي از بچه ها پيرمرد راکنار کشيد و گفت:بابا جان درست نبود فرمانده ي ما را جلوي بچه ها با رفتارتان خجالت بدهيد.پيرمرد آهي کشيد و عرق شرم را از پيشاني اش پاک کردآخر تازه فهميده بودپسرش فرمانده است.....شهيد عباس داوودي
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top