سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
امکانات دیگر
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 49
کل بازدید : 372653
تعداد کل یاد داشت ها : 186
آخرین بازدید : 103/2/7    ساعت : 11:38 ع

 

یـــــا فـــــــــاطمــــة الـــزهــــــــــــرا اغیثینــــــــــا ...

از شدت گرمای آفتاب ، از خواب بیدار شدم .دو سه ساعتی خوابیده بودم،هنوز احساس خستگی می کردم که

عبدالحسینصِدام زد.

زود گفتم : جانم ،کار داری باهام؟

به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد درد میکشد ،گفت : اینو بِکَن  .

تازه متوجه ی یک تکه ی کلوخ شدم ؛ چسبیده بود به گردنش ، یعنی توی گوشت و پوستش فرو رفته بود !

یک آن ماتم برد .            

 با تعجب گفتم : این دیگه چیه؟                 

 

گفت : از بس که خسته بودم ، هوای زیر سرم رو نداشتم .این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم ،حالا

هم به این حال و روز که می بینی ،در اومده.

به هر زحمتی که بود ،آن را کندم .دردش هم شدید بود ،ولی به روی خودش نیاورد .خواستم بلند شوم ،

یک دفعه یاد دیشب افتادم ؛ گوئی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود ،یک رویای شیرین و بهشتی .

عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم .صورتش را برگرداند طرفم .توی چشمهاش خیره شدم .

منّ و منّی کردم و گفتم : راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده ؟

عادی پرسید : کدوم جریان؟

ناراحت گفتم : خودت رو به اون راه نزن ،" این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو " چی بود جریانش ؟

از جاش بلند شد، گفت : حالا بریم سید جان که دیر میشه ، برای اینجور سؤال و جواب ها وقت زیاد داریم .

خواه ناخواه من هم بلند شدم ،ولی او را نگه داشتم .گفتم : نه ، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود؟

از علاقه ی زیادش به خودم خبر داشتم ، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاری کنم.

 آمد چیزی بگوید که یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد .سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت :

دست مریزاد ،دیشب هم گل کاشتین! 

منتظر تکه ، پاره های تعارف نماند . رو به من گفت : بریم سید ؟

طبق معمول تمام عملیات های ایذایی ، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدائی که احتمالأ جا مانده بودند .

از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم ، حسابی ناراحت شده بودم . دمغ و گرفته گفتم :

آقای برونسی هست ، با خودش برو .

عبدالحسین ، لبخندی زد و گفت : اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری .

دلخور گفتم : نه دیگه حاج آقا ! حالا که ما محرم اسرار نیستیم ، برای این کار هم بهتره که نریم .

ظریف آمد بین حرفمان .به ام گفت : حالا من از بگو مگوی شما بزرگوار ها خبر ندارم ،ولی آقای برونسی

راست میگه .

تا حرفش بهتر جا بیفتد ،ادامه داد : تو که می دونی وقتی نیرو توی خطر می افته ،حاجی خیلی حساس

 می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه ؛ پس بهتره تا دیر نشده ،زود راه بیفتی که بریم.

دیگر چیزی نگفتم :ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش .

خود ظریف نشست پشت  یک پی ام پی ، من هم کنارش . دو ،سه تا پی ام پی دیگر هم آماده ی

 حرکت بودند .سریع راه افتادیم طرف منطقه ی عملیات .

رسیدیم جائی که دیشب زمینگیر شده بودیم .به ظریف گفتم : همین جا نگه دار...نگه داشت .

پریدم پائین      رو به رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر خودنمائی میکرد؛ 

ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم ؛ بیست و پنج قدم می ری به راست .

سریع سمت راستم را نگاه کردم . بر جا خشکم زد ...!


به یاری خداوند ادامه دارد..


  " ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام شهدای یگان صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی"  



                                                                         *** التماس دعا *** 







مطلب بعدی : پست ثابت       




+ باسلام و عرض تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران باوفایشان ...تغییر نام کاربری بنده از "مدیونم به شهدا"به "اندیشه ی شهدا"...یاعلی ..التماس دعا



+ "مرگ گردنگیر فرزندان آدم است؛ همچون گردنبند بر گردن دختر جوان." این سخنانی بود از امام حسین علیه السلام که "جهاد عماد مغنیه" آن ها را در سالگرد شهادت پدرش حاج عماد مغنیه بیان کرد.



+ * ای شهیـــد * بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست .. آه ، بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست .. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ... آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال؛ وقتی قفس پرزدن چلچله هاست... بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست ... باز می پُرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست....



+ آقا سید راه گم کرده ام ؛ مرا یارا و توانی نیست برای بال گشودن تا افقی بی نهایت ، رو به سوی معبود مهربان ... ای بزرگ شده دستانم نیازمند ترحمی از جنس نور تو شده ... به زلالی ات سوگند؛ شستشو ده ناخالصی هایم را ... مرا صعود ده به بینهایت ها... آقا سید دعامون کن ... سالروز شهادتت مبارک ... *شهید سیدمحمود موسوی متولد1360از شهدای یگان صابرین* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ محمد جان ... آسمان میخواهــــــــــــم .. چندیست نامهربانانه کدر شده ام ... مرا به ابدیت رهنمون شو ای بزرگ شده ... * بگذار اوج بگیرم...* سالروز شهادتت مبارک .. *شهید محمد منتظرقائم(ایمان غلام نژاد) متولد1363از شهدای یگان صابرین...تاریخ شهادت1390/06/13* التماس دعا



+ پــرواز ،بدون بال و پر میخواهـــم ... یک گوشه ی چشم ، یک نظر می خواهــم... ایکـــاش بـــــرای تو بمیـــــــرم بی بی "سلام الله علیها" * من یکـــ بدن بدون سر میخواهــــــــم ....*



+ جوانی طعنه زد بر سرفه هایش... " برادر،ترک کن سیگار خود را ". او با خود زیر لب،آرام می گفت: " توتون باگاز خردل فرق دارد." *سلامتی جانبازان شیمیائی صلوات* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ *فاصله ها را بردار ...* یارای ماندنم نیست ... *دلم معجزه میخواهد ای شهید...* یاری ام ده ... شهادتت مبارک ... من را نیز دعاکن ای آسمانی افلاکی ... *شهید صمد امیدپور،متولد 1364از شهدای یگان صابرین،تاریخ شهادت1390/06/13)*



+ *زمینگیر شده ام ای شهیــــــــد ...* دستی بیاور به سویم نیز و ما را از این فساد و تباهی نجاتی ده ... *شهید علی بریهی متولد 1364 روستای میثم تمار ،از شهدای یگان صابرین*



+ *می شود کمی هم مرا دعاکنی ای شهید ....* آسمانی شدنت مبارک محمد جان ( 13 شهریورماه سالروز شهادت شهدای یگان صابرین گرامیباد). *شهید محمد محرابی پناه متولد 1364*