سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
امکانات دیگر
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 26
کل بازدید : 377737
تعداد کل یاد داشت ها : 186
آخرین بازدید : 103/9/1    ساعت : 3:21 ع

 یا فاطمة الزهرا اشفعی لنا فی الجنة...

گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی ؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.

به چهار،پنج تا آرپی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدید ،پشت سر سید به همون

روبه رو شلیک کنین...

رو کرد به من و ادامه داد : شما هم با بقیه ی بچه ها بلافاصله حمله رو شروع میکنین ....

من هنوز کوتاه نیامده بودم .به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی ، همه رو به کشتن می دی ها!

خونسرد گفت: دیگه کار از این حرفا گذشته .

رو کرد به سیّد آرپی جی زن گفت: آماده ای سید جان؟

پیرمرد گفت :آماده ی آماده .

پرسید :قبضه رو از ضامن خارج کردی؟

گفت :بله حاج آقا .

عبدالحسین سرش را بلند کرد ، رو به آسمان .این طرف و آن طرفش رو جور خاصی نگاه کرد .دعائی هم زیر لب

خواند.یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان ؛ ... الله اکبر !

طوری گفت :الله اکبر که گوئی همه ی زمین را می خواست بریزد به هم .

پشت بندش سید فریاد زد : یا حسین  

و شلیک کرد.                                             ادامه مطلب...





      

یا فاطمة الزهرا اغیثینا ...

باز پی صحبتش را گرفت.

وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی رسیدی ؛این دفعه رو به عمق دشمن ، چهل متر

می ری جلو .اونجا دیگه خودم میگم به بچه ها چه کار کنن.

از جام تکان نخوردم .داشت نگام می کرد،حتما منتظر بود پی دستور بروم.

هر کدام از حرف هایش یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من .گفتم: معلوم هست میخوای چیکار کنی حاجی؟

به ناراحتی پرسید:  شنیدی چی گفتم؟

گفتم : شنیدن که شنیدم،ولی ...

آمد توی حرفم.گفت : پس سریع چیزهائی رو که گفتم انجام بده.

کم مانده بود صدام بلند شود.جلو خودم راگرفتم.به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلا حواست هست چی داری میگی؟

امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: اینکار خودکشیه ! خودکشی محض !!

محکم گفت: شما به دستور عمل کن .

هر چه مسأله را بالا و پائین می کردم ،باعقلم جور در نمی آمد .شاید برای همین بود که زدم به آن درش.توی

چشمهاش نگاه کردم و گفتم : این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.

گفت: این دستور رو به تو دادم ،تو  هم وظیفه داری اجرا کنی و حرفی نزنی .

لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش.تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم.توی شرایط

بدی گیر کرده بودم .چاره ای جز انجام دستور نداشتم .دیگر لام تا کام حرفی نزدم .سینه خیز راه افتادم

طرف سر ستون.

آنجا بلند شدم و برگشتم سمت راست .شروع کردم به شمردن قدم هام،یک ..دو ..سه ..چهار...

با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم دقیق بشمارم .سر بیست و پنج قدم ،ایستادم .

علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.

همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت.

به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن چهل متر می ری جلو .

با کمک فرمانده ی گروهانها و فرمانده ی دسته ها ،گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو.

یک دفعه دیدم خودش آمد .سید و چهار پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند .

رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک؟

گفت :بله حاج آقا

عبدالحسین گفت : به مجردی که من گفتم الله اکبر ،شما رد انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی

به همون طرف .

پیرمرد ،انگار ماتش برده بود .آهسته و با حیرت گفت : ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا !!؟؟ کجا رو بزنیم؟؟!

گفت :...

                                                   به یاری خدا ادامه دارد ...

 

ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین

 

                        **التماس دعا**







      

یا فاطمه الزهرا اغیثینا

گفت: من عقلم به جائی نمی رسه.

دقیقا یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک.

منتظر بودم نتیجه ی بحث را بدانم .لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت.

دلم حسابی شور افتاده بود .او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت.پرسیدم :

پس چیکار کنیم آقای برونسی؟

حتی تکانی به خودش نداد.عصبی گفتم: حاج آقا ؟همه منتظر هستند ،بگو می خوای چیکار کنی؟

باز چیزی نشنیدم .چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم.او ،انگار نه انگار که در این عالم است.یک آن شک

برم داشت که نکند گوش هایش از شنوائی افتاده اند یا طور دیگری شده؟

خواستم باز سوالم را تکرار کنم ،صدای آهسته ی ناله ای مرا به خود آورد .صدا از عقب می آمد .

سریع ،با سینه خیز رفتم لابه لای ستون.

حول و حوش ده دقیقه گذشت .توی این مدت دو،سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین.اضطراب

و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد.

تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چش شده بود که جوابم را نمی داد.با غیظ

می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟

یک چیزی بگو؟

هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش ،یک دفعه سرش را بلند کرد.به چهره اش زیاد دقت نکردم ،

یعنی اصلا دقت نکردم ؛فقط دلم تند وتند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم .دشمن بیکار ننشسته

بود ،گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد.

بالاخره عبدالحسین به حرف آمد .صداش با چند دقیقه ی پیش فرق می کرد ،گرفته بود.درست

مثل کسی که شدید گریه کرده باشد.

گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم؟

به قول معروف،دو تا گوش داشتم دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند .

شش دانگ حواسم رفت به صحبت او.گفت :خودت برو جلو.

با چشم های گرد شده ام گفتم.برم جلو چکار کنم؟!

گفت: هر چی که میگم دقیقا همون کار رو بکن،خودت می ری سر ستون ،یعنی نفر اول !

به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد :سر ستون که رسیدی ،اونجا درست بر میگردی سمت

راستت ،بیست و پنج قدم می شماری .

مکث کرد .با تاکید گفت: دقیق بشماری ها.

مات و مبهوت ،فقط نگاهش می کردم .گفت :بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد،همون جا

یک علامت بگذار،بعدش برگرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اونجا.

یک آن فکر کردم شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛هم محکم ،هم با اطمینان کامل!



به یاری خدا ادامه دارد...

ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین

                                                                       ***التماس دعـــــا*** 







      

صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا

مابین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان ،صحیح و سالم بود.بردمش عقب ستون.به اش

گفتم : هوا رو داشته باش که یه وقت صدای ناله ی کسی در نیاد.

پرسید:نمی دونی حاجی می خواد چیکار کنه ؟

باتعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن نداره،خب برمیگردیم.

گفت: پس عملیات چی میشه؟

گفتم :مرد حسابی ! با این وضع و اوضاع ،عملیات یعنی خودکشی!

منتظر سوال دیگری نماندم.دوباره به حالت سینه خیز رفتم سر ستون،جائیکه عبدالحسین

 منتظر بود.به نظر می آمد خواب باشد،همانطور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش

 را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.آهسته صداش زدم .سرش را بلند کرد .گفتم:

انگاری نمی خوای برگردی حاجی ؟

چیزی نگفت،از خونسردی اش حرصم در می آمد .باز به حرف آمدم و گفتم : می خوای چیکار

کنیم حاج آقا؟

آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چیکار کنیم سید؟! تو که خودت رو به نقشه و کالک و

قطب نما و اصول جنگی و این چیزها وارد می دونی!

این طور حرف زدنش برام عجیب بود،بدون هیچ فکری گفتم : خب معلومه ،برمیگردیم .

سریع گفت:چی ؟

به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم .خاطر جمع تر از قبل گفتم:برمیگردیم.

گفت:مگه می شه برگردیم؟!

زود توی جوابش گفتم: مگه ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!

چیزی نگفت.تاحرفم را جابیندازم شروع کردم به توضیح دادن مطلب.ما دوتا راهکار بیشتر

نداشتیم،با این قضیه ی لو رفتنمون و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن ،هر دوتا راه

بسته شد دیگه.

به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل

کنین،حتما برگردین. الان هم که ساعت دوازده و نیم شده.توی این چند دقیقه ما به هیچ جائی

نمی رسیم.

اینکه اسم فرمانده را آوردم به حساب خودم انگشت گذاشتم روی نقطه ی حساس . 

می دانستم در سخت ترین شرایط و در بهترین شرایط از مافوقش اطاعت می کند.

حتی موردی بود که ما دژ عراقی ها راشکستیم و تا عمق مواضع آنها پیش رفتیم .درحال

مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بیسیم زدند و گفتند: باید برگردین.

در چنین شرایطی بدون یک ذره چون و چرا برگشت.حالا هم منتظر عکس العملش بودم .

گفت:نظرت همین بود؟!

پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟

چند لحظه ای ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد ،گفت :......

به یاری خدا ادامه دارد

ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین

 

                                                                                         ***التماس دعـــــا***

پی نوشت:  حقوق مردم بر یکدیگر







      

یا فاطمة الزهرا اشفعی لنا فی الجنة

چند دقیقه ی بعد تممام گردان آماده ی حرکت بود.با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم.

حقا که انقلابی شده بود بینمان.ذکر ائمه "علیها السلام" از لب هامان جدا نمی شد.

آن شب تنها گردانی که رسید پای کار ،گردان ما بود ؛ سیصد چهارصد تا نیروی بسیجی ،

دقیقا پشت سر هم آرام و بی صدا ،قدم بر می داشتیم به سوی دشمن.،توی همان

دشت صاف و وسیع.سی،چهل متر مانده بود برسیم به موانع،یکهو دشمن منوّر زد،

آن هم درست بالای سر ما !! 

تاریکی دشت به هم ریخت و آن ها انگار نوک ستون را دیدند .یک دفعه سر و صداشان

بلند شد.پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها ،آرامش و سکوت منطقه را زد

به هم.صحنه ی نابرابری درست شد ،آن ها توی یک دژ محکم پشت موانع و پشت

خاکریز بودند،ما توی یک دشت صاف...

همه خیز رفته بودیم روی زمین.طوری که بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند ادامه مطلب...





      

 

یــــــا فاطمــــــــه الزهــــــــــرا ادرکنــــــــــی

فرمانده ی کل  سپاه آمده بود منطقه ی ما،قبل از عملیات رمضان.

توی رده های بالا صحبت از یک عملیات ویژه و ایذائی بود .بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به

تیپ ما یعنی تیپ هجده جوادالائمه "سلام الله علیه" .همان روز مسئول تیپ یک جلسه ی اضطراری گذاشت.

تازه آنجا فهمیدیم موضوع چیست؛دشمن تانک های (72 -T،تی هفتاد و دو) را وارد منطقه کرده بود. دوگردان

 مکانیزه ی خیلی قوی پشت خط مقدمش انتظارحمله به ما را می کشیدند .بچه های اطلاعات عملیات دقیق

و خاطر جمع می گفتند:اونا خودشون رو آماده کردن که فردا پاتک سنگینی به بزنن بهمون.

فردا ،بنا بود حمله کنند و مو، لای درزش هم نمی رفت،در اینصورت، هیچ بعید نبود عملیات رمضان

 شروع نشده ،شکست بخورد!!!

توی جلسه بعد از کلی صحبت بنا را گذاشتیم که همان وقت برویم شناسائی و شب هم برویم توی

دل دشمن و بایک عملیات ایذائی تانکهای(72 -T) را منهدم کنیم .

این تانک ها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سرو کار

نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد ،اگر میخواست اثر کند باید می رفتی

و از فاصله ی خیلی نزدیک شلیک می کردی و به جای حساس هم باید می زدی.

آن روز بحث کشیده شد به اینکه چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، و از چه طریق اقدام کنند.

سه گردان مامور این کار شدند.

فرمانده ی یکی شان عبدالحسین بود،وقتی راه افتادیم برای شناسائی ،چهره ی او با آن لبخند

همیشگی و دریائی اش ،گوئی آرامتر از همیشه نشان می داد.         ادامه مطلب...





      




+ باسلام و عرض تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران باوفایشان ...تغییر نام کاربری بنده از "مدیونم به شهدا"به "اندیشه ی شهدا"...یاعلی ..التماس دعا



+ "مرگ گردنگیر فرزندان آدم است؛ همچون گردنبند بر گردن دختر جوان." این سخنانی بود از امام حسین علیه السلام که "جهاد عماد مغنیه" آن ها را در سالگرد شهادت پدرش حاج عماد مغنیه بیان کرد.



+ * ای شهیـــد * بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست .. آه ، بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست .. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ... آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال؛ وقتی قفس پرزدن چلچله هاست... بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست ... باز می پُرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست....



+ آقا سید راه گم کرده ام ؛ مرا یارا و توانی نیست برای بال گشودن تا افقی بی نهایت ، رو به سوی معبود مهربان ... ای بزرگ شده دستانم نیازمند ترحمی از جنس نور تو شده ... به زلالی ات سوگند؛ شستشو ده ناخالصی هایم را ... مرا صعود ده به بینهایت ها... آقا سید دعامون کن ... سالروز شهادتت مبارک ... *شهید سیدمحمود موسوی متولد1360از شهدای یگان صابرین* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ محمد جان ... آسمان میخواهــــــــــــم .. چندیست نامهربانانه کدر شده ام ... مرا به ابدیت رهنمون شو ای بزرگ شده ... * بگذار اوج بگیرم...* سالروز شهادتت مبارک .. *شهید محمد منتظرقائم(ایمان غلام نژاد) متولد1363از شهدای یگان صابرین...تاریخ شهادت1390/06/13* التماس دعا



+ پــرواز ،بدون بال و پر میخواهـــم ... یک گوشه ی چشم ، یک نظر می خواهــم... ایکـــاش بـــــرای تو بمیـــــــرم بی بی "سلام الله علیها" * من یکـــ بدن بدون سر میخواهــــــــم ....*



+ جوانی طعنه زد بر سرفه هایش... " برادر،ترک کن سیگار خود را ". او با خود زیر لب،آرام می گفت: " توتون باگاز خردل فرق دارد." *سلامتی جانبازان شیمیائی صلوات* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ *فاصله ها را بردار ...* یارای ماندنم نیست ... *دلم معجزه میخواهد ای شهید...* یاری ام ده ... شهادتت مبارک ... من را نیز دعاکن ای آسمانی افلاکی ... *شهید صمد امیدپور،متولد 1364از شهدای یگان صابرین،تاریخ شهادت1390/06/13)*



+ *زمینگیر شده ام ای شهیــــــــد ...* دستی بیاور به سویم نیز و ما را از این فساد و تباهی نجاتی ده ... *شهید علی بریهی متولد 1364 روستای میثم تمار ،از شهدای یگان صابرین*



+ *می شود کمی هم مرا دعاکنی ای شهید ....* آسمانی شدنت مبارک محمد جان ( 13 شهریورماه سالروز شهادت شهدای یگان صابرین گرامیباد). *شهید محمد محرابی پناه متولد 1364*