در آمبولانس را باز می کنی که سوار شوی،ناله ی سوزناکی قلبت را می لرزاند و تو را میخکوب
می کند.گوش تیز می کنی و منتظر می مانی ...
راهنما،به پشت فرمان نشسته و می پرسد:دیگر چی شده؟؟!!
چرا سوار نمی شوی ؟؟!!!
به حرفش توجه نمی کنی و از آمبولانس فاصله می گیری....
برای بار دوم؛ ناله را می شنوی...به سمت صدا حرکت می کنی .هر قدمی که به جلو
بر می داری ،صدای ناله،نزدیک تر و واضح تر می شود.در تاریکی ،اطرافت را برانداز
می کنی .چیزی نمی بینی ؛اما صدای محزونی را که یامهدی می گوید می شنوی...
جستجو می کنی و قامت نوجوان بسیجی حدودا 15ساله ای را می یابی که بر
روی شکم دراز کشیده و گونه اش را بر خاک نهاده و ناله می کند.ناله ی حزینش
دلت را به درد می آورد و اشک هایت را سرازیر میکند.
می خواهی کمکش کنی اما مانع می شود.خوب که دقت می کنی ،می بینی ترکش،
پهلو و شکمش را دریده و امعاء و احشانش بیرون ریخته و خون سرخش خاک
را رنگین کرده است .در کنارش زانو می زنی....
گونه ات را به گونه اش نزدیک می کنی و با بغضی که در گلو داری ،سعی می کنی
روحیه اش را تقویت کنی ،اما مناجات عاشقانه اش به تو روحیه می دهد .
راهنما می آید در کنارش می نشیند،بازویش را می گیرد و می خواهد که سر
نوجوان بسیجی را بر زانو بگذارد،اما او با التماس می گوید :"سرم روی زانوی آقامه،
شما رو به خدا، من و از آقام جدا نکنید،از اینجا برین"
راهنما،آرام بازوی بسیجی را رها می کند و با بغض می گوید: من می روم
برانکارد بیاورم،بسیجی با دست اشاره می کند و می گوید:" شما رو به آقا امام زمان
"عجل الله تعالی فرجه الشریف" قسم می دهم ،من و از اینجا نبرید.بزارین جنازه ی
من همین جا بمونه ،من به آرزوم رسیدم .
منو از آرزوم جدا نکنید..."
راهنما،بغضش می ترکد .تاب نمی آورد و به سمت آمبولانس می رود.نیروهای عراقی
نزدیک تر می شوند و صدای هلهله ی آن ها در دشت می پیچد..
سعی می کنی نوجوان بسیجی را متقاعد سازی و به آمبولانس منتقل کنی ، اما باز
هم تو را وصی می گیرد و قسم می دهد که تنهایش بگذاری ...
مستاصل و درمانده ، از جایت بلند می شوی .
نه تاب ماندن داری و نه پای رفتن ...
زانوانت سستی می کند و پاهایت می لرزد .
می خواهی بروی ،اما نمی توانی ....
می نشینی و دستی به موهایش می کشی ، او را می بوئی و صورتش را
می بوسی و دوباره بلند می شوی .
تصمیم می گیری به هر نحو ممکن او را باخود ببری ،برای آوردن برانکارد با عجله به سمت
برانکارد می روی .با فریاد،راهنما را به کمک می طلبی .
منوّری بر بالای سرت ،چتر باز می کند و رگبار مسلسل نیروهای عراقی زوزه
می کشد و به عقب آمبولانس اصابت می کند .
صدای فرو ریختن شیشه های آمبولانس و فریاد راهنما در هم می پیچد و راهنما
در کنار آمبولانس نقش بر زمین می شود.به کمکش می روی .او را از زمین بلند می کنی .
با چفیه ات جای زخم تیر بر سمت راست سینه اش را می بندی و او را به
داخل آمبولانس می کشی .به سمت نوجوان بسیجی بر می گردی ، سربازان عراقی
را می بینی که بر بالای سرش ایستاده اند و تن زخمی اش را به رگبار می بندند...
آه از نهادت بلند می شود .انگارت قلبت را از درون سینه ات بیرون می کشند ،جگرت
خون می شود.گلویت می خشکد ...تاب دیدن نداری.پشت آمبولانس می نشینی و حرکت می کنی ...
ذکر صلواتی هدیه به شهید سیدحمیدمیرافضلی،شهدای یگان ویژه ی صابرین وهمه ی شهدا ...
"التماس دعا"