عراقی ها سینه ی آسمان و زمین را به گلوله بسته بودند.خدا خدا می کردم گلوله ها به انبار
مهمات برخورد نکنند.هواپیمائی در آسمان دیده شد،ابوذر فریاد کشید: عراقی است !!
لوله ی ضد هوائی را به طرف هواپیما نشانه رفت .هواپیما ،تو دل آسمان گم شد .وحشت زده
به اطرافم نگاه کردم .مانده بودم که چرا کمک نمی رسد.؟؟ناگهان در چند متری ما زمین شکاف
برداشت و توفانی از شن و خاک به هوا رفت.زمین مثل کوره ای می سوخت .انفجاری مهیب
گوشهایم را کر کرد.به سرعت دویدم به طرف ضد هوائی ...
شعله های آتش ،انبار مهمات را می لیسید و بالا می رفت .ااز میان آنهمه آتش و دود ،فرمانده
کلهر را دیدم .فریاد کشان دویدم به طرفش.
نزدیک انبار مهمات سر جایم میخکوب شدم .فرمانده کلهر توی دل آتش می رفت و با جعبه های
مهمات بر می گشت.کسی فریاد کشید:
-مگر دیوانه شده اید؟؟!!این چه کاریست که می کنید؟؟!!
فرمانده کلهر نگاهی به مردی که فریاد می زد انداخت و گفت: "شما کاری نداشته باشید،اگر
خطری هست متوجه ماست ،نه شما!!"
به دو به کمک فرمانده کلهر رفتم و جعبه ی مهمات را از دستانش گرفتم.
- فرمانده کلهر ،چرا اینکار را می کنید؟؟آیا ارزشش را دارد که جان خودتان را به خطر بیندازید؟
فرمانده صورت خیس از عرقش را به چشمان من دوخت و گفت: آخر تو که نمی دانی این
مهمات را به چه زحمتی تهیه کرده ام .....گریه ام در آمده تا توانسته ام اینها را از اطرافیان بنی صدر
بگیرم .چطور می توانم بگذارم به راحتی از بین بروند؟؟؟!!...
قبل از آنکه دوباره دهان باز کنم ،فرمانده به میان دود و آتش رفته بود....
"ذکر صلواتی هدیه به روح شهید سید حمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین "
** التماس دعا**