حسین علم الهدی؛ تن خسته ی خود را به ساختمان سپاه رساند.در اتاق فرماندهی
سر و صدا بلند بود.دوستانش منتظر بودند.
با اینکه دیروقت بود اما انگار خواب از سرشان پریده بود.هر کدام به کاری مشغول بودند،
درست مثل کسانی که برای یک سفر زیارتی آماده شوند و نگران از اینکه مبادا از کاروان
جا بمانند.
حسین به عمد سر شوخی را باز کرد.ابتدا به کندی می خندید،اما خنده ی حسین که
ادامه یافت ،همه با او دم گرفتند.
قدوسی ناگهان پس از قهقه اش که مستانه به نظر می رسید،اشک ریخت ،طوریکه اگر
حسین اجازه میداد باقی نیز چنین حالی داشتند.
"شاید دعا اینها را آرام می کند.شادی ما در شب بیست و هشت صفر چه معنائی دارد؟؟
بهتر است رهایشان کنم ."
اشک قدوسی و نگاه غریبانه اش چه می گویند؟
ناگهان برخاست و به یونس گفت: کمی آب گرم می خواهم .
یونس با تعجب گفت: این وقت شب،آب گرم از کجا بیاورم ؟!! تو تمام فردا را در بیابان
خواهی بود.آتش دشمن که شروع شود،گرد و خاک امان نمی دهند.
- شاید قصد سفر به تهران را داری حسین؟؟!!
حسین با کنایه گفت: " دیگر از تهران خبری نیست ،ملاقات با خدا شرایطی دارد."
سکوت اتاق را فرا گرفت.این جمله ی حسین دوستانش را متعجب ساخت .
حالا طوری دیگر نگاهش می کردند.از نگاه یونس نگرانی می بارید .
غفار درویشی گفت: به اندازه ی کافی آب گرم نداریم.
- یک کتری هم باشد ،کافی ست .
غفار از اتاق بیرون رفت.سکوتی که بوی مرگ میداد ادامه یافت.کسی جرئت حرف زدن
نداشت .غفار با کتری آب و طشتی وارد شد.حسین، طشت را زیر سر گرفت و به غفار
اشاره کرد که آب بریزد.آب آرام روی سرش می ریخت و او نیز با حوصله سرش را
شست.قدوسی حوله را آماده کرد .انگار حسین آرام گرفته بود.
گفت :سبک شدم.لباس های نویی را که از اهواز آورده ام ،بین افراد تقسیم کنید.یک
دستش راهم بدهید خودم بپوشم .
سعی کنید همه آراسته وارد عملیات شوند.
این بار نیز قدوسی سکوت کرد.چهره ی شاداب حسین به او امید میداد .
حسین به حکیم گفت: چرا گرفته ای محمد علی ؟؟
بلند شو،آن شصت نهج البلاغه ای که دیروز از اهواز خریده ایم را بین افراد تقسیم کن .
- تا صبح وقتی نمانده است .بهتر است کمی استراحت کنید.
- تو ،خواب را از چشمان ما گرفتی...
یونس این را گفت و به فکر فرو رفت.حسین را روی زمین نمی دید.زل زد به چشمانش
که برق می زدند.
- روزی که با هم در خیابان های سوسنگرد،قدم می زدیم ،یادت هست؟
گلوله های خمپاره ی شصت مثل باران باریدن گرفته بود.آهنگ شوم اصابت گوله ها
روی آسفالت را می شنیدی و با آنها حرف می زدی.
"بیائید اینجا.چرا زیر پای من منفجر نمی شوید؟ تاخیر نکنید.من آماده ی شهادتم
و هیچ ترسی از انفجار شما ندارم...
بعد که اعتراض کردم ،چرا این حرف ها را می زنی ؟
گفتی:" همه جای این سرزمین،می تواند حکم کربلا را داشته باشد.در این صورت تو
با امام حسین (علیه السلام) محشور خواهی شد."
به یاری خدا ادامه دارد...
"ذکرصلواتی هدیه به شهدای یگان ویژه ی صابرین وشهید سید حمید میرافضلی "
**التماس دعا**