من در سنگر هستم،
در دل سنگر خدا سخن می گویم.
این خانه ی کوچک ؛این سنگر، این گودی در دل زمین،این گونی های برهم تکیه داده شده؛
پر از حرف است.فریادست ؛غوغاست.
من به یاد انس علی ابن ابیطالب با تاریکی شب و تنهائی او می افتم...
او با این آسمان پرستاره سخن می گفت: سر در چاه نخلستان می کرد و می گریست....
راستی !!! فاصله اش با من زیاد نیست .از دشت آزاداگان تا کوفه و کربلا بیست کیلومتر
راه است . در این خانه ی کوچک که انتخاب کرده ام ،روزها،لحظات به گونه ای می گذرد و
شب ها به گونه ای دیگر.
روزها با خود در تنهائی سخن می گویم و با دوستانم در جمع نماز جماعت.
در لحظاتی که اسلحه به دوش دارم ؛به فکر شمشیر علی ابن ابیطالب - ذوالفقار- می افتم .
به فکر اسلحه ی ابوذر می افتم و دست پرتوان او.
خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک گردان...
گاهی این تصور غلط به ذهنم می آید که همه چیز تکرار می شود و عادت را احساس می کنم ،
اما زندگی در این خانه ی کوچک که یک قلب پرطپش است ،یک دل خاکی است در زمین خدا ،
در متن پاکی نمی تواند تکرار پذیر باشد....
زیرا لحظاتی با خدا سخن می گویم و لحظاتی و ساعاتی را با شهدا و زمانی به خود
می اندیشم و زمانی به خمینی "رحمة الله علیها" ،روح خدا و به مردم و فضای پرغوغای
راهپیمائی و لحظه ای هم ....
آری ،تنهائی موهبتی است الهی.
در تنهائی از تنهائی به در می آئیم . در تنهائی به خدا می رسیم .در این خانه ی محقر ،در
این خانه ی فریاد و سکوت ،در این خانه ی سرد و گرم،سردی زمستان،گرمای خون، خانه ی
نمناک و شیرین ،خانه ای بی شکل، ولی زیبا.
خانه ی کوچک و با عظمت،به کوچکی قبر و عظمت آسمان ...
"*نوشته شده در دفترچه یادداشتی که بعدا دربیابان هویزه در کنار پیکر پاکش پیدا کردند**
"ذکرصلواتی هدیه به روح شهدای یگان ویژه ی صابرین و شهید سیدحمیدمیرافضلی"
پی نوشت: دوستان محترم ،قرار بود ادامه ی عملیات شهید علم الهدی رو بنویسم که فکر کردم مناجات ایشون
برای این روزهای عزا و ماتم مناسب تر هستش .ان شاءالله به توفیق الهی در پست های بعدی ادامه ی
عملیات رو می نویسم .
در این روزهای عزا و ماتم مادرم زهرا "سلام الله علیه" زمانی که دلتون از دنیا رها شد و آسمون چشمانتون
بارونی شد ما رو هم حتما دعاکنید...