ناگهان غفار آرام گرفت.ابتدا به حسین خیره شد و بعد در خود فرو رفت.صدای حسین او را به
آرامش دعوت می کرد.
- برو به حکیم و قدوسی بگو کسانی که آرپی جی دارند،بیایند اینجا جمع شوند.هجوم تانک ها
از این طرف است،اگر متوقفشان کنیم امید می رود که سایر نیروها هم از خودشان دفاع کنند.
پیشنهاد حسین،غفار را سرحال آورد،زیرا خودش آرپی جی داشت و می توانست کنار حسین
بجنگد.تندی سراغ قدوسی و حکیم رفت.
انگار حسین نقشه ای داشت.دیگر توجهی به صحبت های پراکنده ای که از بی سیم به گوش
می رسید نمی کرد.سمت چپ جاده آرام تر بود.رگبار مسلسل عراقی ها لحظه ای قطع
نمی شد.دو مجروح کنار خاکریز دراز کشیده بودند.یکی داشت آنها را پانسمان می کرد.
حالا دیگر نیروهای پیاده ی عراقی را می دید که در پناه تانک پیش می آمدند.
آتش گلوله های توپ و خمپاره بیش تر شد،طوری که هر چند متر مجبور بود روی زمین
دراز بکشد.شهیدی را دید که هنوز خون از پیشانی اش بیرون می زد.
این تانک ها امان ما را خواهند برید،اما در صورت مقاومت امید آن می رود که نیروهای سمت
چپ جاده نجات پیدا کنند .نباید بگذاریم اولین عملیات ایران با شکست مواجه شود.به گمان
من ،مقاومت ما می تواند الگو شود.
اگر بنا باشد به امید تانک های ارتش پیروی کنیم که اکنون در این نقطه از جبهه نبودیم.شاید
این تصمیم من منجر به شهادت دوستانم شود،اما در غیر این صورت کسی سالم نخواهد
ماند.بنابراین مقاومت ما در حملات بعدی عراقی ها اثر خواهد گذاشت.من بهترین یارانم را
برای مبارزه انتخاب خواهم کرد.
حسین به خاکریزی رسید که جولا در حال شلیک به سوی عراقی ها بود.او توانسته بود از
پیش روی نیروهای پیاده جلوگیری کند و اکنون لبخندی بر لبانش جاری بود.
حسین را که دید ،به سویش برگشت و درازکش گفت: اگر به ما مهمات برسانند ،جلویشان
را می گیریم.
- کی مهمات برساند؟
جولا حرفی نزد .حسین بلافاصله ادامه داد "شما همه ی نیروها را در این خط نگه دار.به کسی
اجازه نده جلوتر بیاید.
من با چند نفر صد متر جلوتر،به کمین تانک ها خواهیم نشست.سفارش کنید بیهوده شلیک
نکنند" .رگباری که به نظر می رسید از نزدیک شلیک شده است ،خاک های لبه ی خاکریز را
رویشان ریخت.
حسین به آن سو برگشت .چند عراقی بیش از حد نزدیک شده بودند.تفنگ را از جولا گرفت و
به سویشان شلیکی کرد.یکی از عراقی ها که افتاد ،بقیه به سوی نزدیک ترین تانکی که
در حال پیشروی بود،برگشتند.
قدوسی و حکیم با تعدادی موشک آرپی جی رسیدند.
- هر چه موشک انداز بودجمع کردیم.
- پس غفار کجاست؟
- رفته آرپی جی خوشنویسان را بگیرد.
- خوشنویسان چی شد؟
- گلوله خورد.
حسین ،یکه خورد... پی نوشت:به یاری خداوند،ان شاءالله ادامه خواهد داشت...
**ذکر صلواتی هدیه به روح گرانقدر شهید سید حمید میرافضلی و شهدای
یگان ویژه ی صابرین** " التماس دعا "