اکنون وقت آن است که آسوده خاطر به قدوسی و حکیم بپیوندم .شاید اکنون مادر ،چشم انتظار من است.چرا قلب
مادر همیشه برای دوری از فرزند می تپد؟ اینجا را رهاکنم که مادر را خوشحال کنم؟این همان چیزی است که
دشمن می خواهد.
قطعأ،مادر خود پس از شهادتم با نبود من کنار خواهد آمد،همان طور که دیگران چنین کرده اند.
حلقه ی محاصره ی تانک ها بیش تر شد.گلوله های دشمن از چهار طرف می باریدند.شلیک موشک های
آرپی جی حسین،توجه تانک ها را متوجه آن قسمت کرد.دیگر غیر از آن خاکریز،خطری عراقی ها را تهدید نمی کرد.
خورشید رسیده بود کنج خلیج فارس .نورش بی رمق بود .انگار از آن جا زل زده بود به نبرد حسین.ویزویز گلوله ها
تمامی نداشت.با چند خیز نفس گیر سنگر عوض کرد.رگبار عراقی ها ول کن نبود.چند نفر به او نزدیک شده بودند.
حسین ،یک هو مثل پلنگ از جا کنده شد.این بار از پشت سنگر می توانست نارنجک را پرت کند.درد گوشش
بیشتر شد.خون راه افتاده بود.از موج انفجار بود.احساس می کرد به خوشبختی نزدیک تر شده است.در عالمی
دیگر فرو رفت.رگبار عراقی ها که بیشتر شد از جا کنده شد.تا به سنگر بعدی رسید،هزار بار مرد و زنده شد.
حسین چشم چرخاند رو به آسمان.انگار کسی صدایش می زد.قلبش بدجوری می تپید.صورتش گر گرفته بود.
نگاهش عراقی ها را می پائید،اما وجودش در عرش و شادی وصف ناپذیر سیر می کرد" نزدیکی به خدا چقدر
لذت بخش است.همه ی شیرینی لحظات گندمکار و پیرزاده اکنون نصیبم شده است.مرگ در نظرم خوار و
ذلیل شده.ترس چه کم رنگ شده"
دور و بر حسین،لبالب دود و گرد و خاک بود.انگار فرمانده ی عراقی متوجه شده بود که تنها بایک ایرانی رودرروست.
غرور حسین انگار بدجوری عراقی ها را جوشی کرده بود.با این جنب و جوش حسین ،تمام هیبت تانک ها در نظر
فرمانده ی عراقی کمرنگ شده بود.بی تاب بود تا حسین را از پا در آورد.شده بود مثل سگ هار.اشاره می کرد
که همچنان به سمتش شلیک کنند.گلوله ها که نوک خاکریز را شخم می زدند،حسین،سرش را می دزدید.
انگار همه ی عراقی ها را به بازی گرفته بود.حسین،آخرین موشک را در موشک انداز قرار داد.همان تانکی که
حکیم را نشانه رفته بود.جلوتر از همه پیش می آمد.عراقی ها سرمست بودند.انگار حسین را فراموش کرده
بودند.حسین گذاشت که تانک نزدیک تر بیاید.یقینأ از پنجاه متری خطا نمی کرد.دوست داشت آن تانک را به
آتش بکشد تا هنگام شهادت،قتگاهش با شعله های آتش روشن شود.
یک عراقی پشت مسلسل،روی تانک نشسته بود.چشم تیز کرده بود تا هر جنبنده ای را به رگبار ببندد.چشمش
که به حسین افتاد تعجب کرد.لحظه ای تأمل برای حسین کافی بود.نفس را درسینه حبس کرد.این بار هم
کلاهک تانک را نشانه رفت.لحظه ای بعد تیربارچی پرت شد هوا.فرمانده ی عراقی فریاد می زد.تانکی که جلو
کشیده بود،آماده ی شلیک شد.لوله ی تانک را پائین آورد.شلیک که کرد،سنگر حسین متلاشی شد.با موج
انفجار،پیکر حسین پرت شد هوا و افتاد کنار سنگر.حسین دراز به دراز افتاد.یک باریکه ی خون از پیشانی اش
سر خورد رو صورتش.
چشمش رو به آسمان باز بود.وقتی به هوا پرت می شد،چفیه از دور گردنش باز شد و افتاد روی صورتش.این بار که
خنده در لبش باز شد برای همیشه ماندگار شد.نور آتشی که با موشک حسین از تانک عراقی زبانه می کشید،
تاسنگر حسین قد کشیده بود اکنون حسین و یارانش کاملأ نورانی شده بودند.تانک های عراقی توقف کرده بودند.
دیگر تمایلی به پیشروی نداشتند.بادی ملایم می وزید.گاه چفیه ی حسین را پس می زد تا چهره اش نمایان شود.
حسین زیبا رو شده بود.سکوت دشت هویزه را فراگرفت.شب صحنه ی نبرد را درسیاهی خودجای داد،
جز سنگر حسین و یارانش...
*ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدسیدحمیدمیرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین*
***التماس دعای ویژه در این ماه پرفضیلت و نورانی***