آوازه ی سرگردمحمودی را همه ی آنها که در اردوگاههای عراق به سر برده اند،شنیده اند .این مرد دلی داشت
شبیه به سنگ ،خالی از رحم و عطوفت.وارد اردوگاه که می شد،با زبان فارسی روان و ته لهجه ی کردی ،اسرا
را به حرف می گرفت.اگر کسی باب میلش حرف نمی زد،دهان بی چفت و بندش به فحاشی باز می شد.
عراقی ها اکثر فحاش بودند،اما دشنام های محمودی با دیگران فرق داشت.او رکیک ترین فحش ها را به زبان
فارسی نثار می کرد و غرورمان حسابی مجروح می شد.یک روز مقابل دوربین ده ها خبرنگار خارجی که برای
تهیه ی فیلم و عکس به اردوگاه آمده بودند ،محمودی چنان که پدری فرزندش را نوازش کند
دست بر سر منصور می کشید و خبرنگاران از این صحنه ی انسان دوستانه فیلم و عکس می گرفتند.آنها
نمی دانستند که محمودی در آن حال چه فحش های بی ادبانه ای نثار منصور می کرد.
به گمانم سال 62 بود .در اردوگاه عنبر و در شب عاشورا ، "حسین ...حسین" بچه ها بلند شد و سربازان
عراقی را پشت پنجره کشاند.فردای آن روز خبر به گوش محمودی رسانده شد.او که در مرخصی بود فی الفور
خودش را از بغداد به رمادی رساند .معلوم است بهم خوردن عیش و نوشش چه آتشی به جانش انداخته
بود.عصر روز عاشورا بود که محمودی برافروخته و غضبناک وارد اردوگاه شد.کف بر دهان ،مثل گرگ زوزه
می کشید.می گفت:
-پدر سوخته ها،منتظر بودید امام زمان با اسب سفید برسد؟کور خواندید .محمودی با کابل سیاه آمد.
عده ی زیادی از بچه ها را از آسایشگاه بیرون کشید .خودش و سربازانش یکی یکی آنها را با ضربات کابل
کوبیدند تا رسیدند به مهدی طحانیان،نوجوان 14ساله ی اردستانی .محمودی مثل گنجشکی از زمین بلندش
کرد و باز بر زمینش کوفت.
عقده اش نریخت. با هیکل غول آسا و پوتین های سنگینش روی سینه ی مهدی ایستاد و حسودانه در حالیکه
لب های خود را می جوید،اثر مهر را بر پیشانی مهدی با پوتین لگدمال کرد.مهدی کوچولو زیر پاهای محمودی
صد و بیست کیلوئی برای رهائی تقلا می کرد.او برای خلاصی از شر سرگرد دستان کوچکش را زیر پوتین
محمودی گرفت و در حالیکه می خواست آن لاشه ی سنگین را از روی سینه ی خود دور کند ،بلند گفت:
-یا مهدی
کس ندانست که در این کلام مهدی چه معجزه ای نهفته بود.عجب رعشه ای بر بدن محمودی افتاد !
به سرعت از روی سینه ی مهدی پائین آمد و با دستپاچگی تمام مهدی را روی پا ایستاند و با ترسی عجیب
که سراپایش را به لرزه انداخته بود ،گرد و غبار از روی لباس و پیشانی مهدی گرفت و گفت:
- مهدی ...مهدی جان ...مرا ببخش ..چیزی نیست ...برو آسایشگاه ...من دیگر با تو کاری ندارم ..
مهدی لنگ لنگان به طرف آسایشگاه روانه شد و پشت سرش محمودی سنگدل یکی از سربازانش را
مأمور کرد تا برای دلجوئی از مهدی یک بسته شکلات و یک شیشه ی مربا برایش ببرد....
"ذکر صلواتی هدیه به روح شهید سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین"
**التماس دعا**