باز پی صحبتش را گرفت.
وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی رسیدی ؛این دفعه رو به عمق دشمن ، چهل متر
می ری جلو .اونجا دیگه خودم میگم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم .داشت نگام می کرد،حتما منتظر بود پی دستور بروم.
هر کدام از حرف هایش یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من .گفتم: معلوم هست میخوای چیکار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم : شنیدن که شنیدم،ولی ...
آمد توی حرفم.گفت : پس سریع چیزهائی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود.جلو خودم راگرفتم.به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلا حواست هست چی داری میگی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: اینکار خودکشیه ! خودکشی محض !!
محکم گفت: شما به دستور عمل کن .
هر چه مسأله را بالا و پائین می کردم ،باعقلم جور در نمی آمد .شاید برای همین بود که زدم به آن درش.توی
چشمهاش نگاه کردم و گفتم : این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
گفت: این دستور رو به تو دادم ،تو هم وظیفه داری اجرا کنی و حرفی نزنی .
لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش.تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم.توی شرایط
بدی گیر کرده بودم .چاره ای جز انجام دستور نداشتم .دیگر لام تا کام حرفی نزدم .سینه خیز راه افتادم
طرف سر ستون.
آنجا بلند شدم و برگشتم سمت راست .شروع کردم به شمردن قدم هام،یک ..دو ..سه ..چهار...
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم دقیق بشمارم .سر بیست و پنج قدم ،ایستادم .
علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.
همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت.
به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن چهل متر می ری جلو .
با کمک فرمانده ی گروهانها و فرمانده ی دسته ها ،گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو.
یک دفعه دیدم خودش آمد .سید و چهار پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند .
رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک؟
گفت :بله حاج آقا
عبدالحسین گفت : به مجردی که من گفتم الله اکبر ،شما رد انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی
به همون طرف .
پیرمرد ،انگار ماتش برده بود .آهسته و با حیرت گفت : ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا !!؟؟ کجا رو بزنیم؟؟!
گفت :...
به یاری خدا ادامه دارد ...
ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین
**التماس دعا**