گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی ؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.
به چهار،پنج تا آرپی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدید ،پشت سر سید به همون
روبه رو شلیک کنین...
رو کرد به من و ادامه داد : شما هم با بقیه ی بچه ها بلافاصله حمله رو شروع میکنین ....
من هنوز کوتاه نیامده بودم .به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی ، همه رو به کشتن می دی ها!
خونسرد گفت: دیگه کار از این حرفا گذشته .
رو کرد به سیّد آرپی جی زن گفت: آماده ای سید جان؟
پیرمرد گفت :آماده ی آماده .
پرسید :قبضه رو از ضامن خارج کردی؟
گفت :بله حاج آقا .
عبدالحسین سرش را بلند کرد ، رو به آسمان .این طرف و آن طرفش رو جور خاصی نگاه کرد .دعائی هم زیر لب
خواند.یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان ؛ ... الله اکبر !
طوری گفت :الله اکبر که گوئی همه ی زمین را می خواست بریزد به هم .
پشت بندش سید فریاد زد : یا حسین
و شلیک کرد.
گلوله اش خورد به یک نفربر و منفجر شد و روشنائی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار پنج تا گلوله ی دیگر
هم زدند و پشت بندش ،با صدای تکبیر بچه ها ،حمله شروع شد.
دشمن ،قبل از اینکه به خودش بیاید ،تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند ،عبدالحسین
داد زد : بگردید دنبال تانک های T -72 . ما اینهمه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.
بالاخره هم رسیدیم به هدف .
وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم .
بچه ها هم کمی از من نداشتند .در همان لحظه ها، از حرف هائی که به عبدالحسین زده بودم،احساس
پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانک ها .
توی آن بحبوحه ،عبدالحسین رو کرد به سید و گفت : نگاه کن سید جان،این همون T- 72 است که میگن
گلوله بهش اثر نمی کنه و یک آرپی جی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد...
بچه های دیگر هم همین مشکل را داشتند .کمی بعد آمدند پیش او ،به اعتراض گفتند: ما می زنیم به این
تانک ها ،ولی همه ش کمانه می کنه ،چه کار کنیم ؟
به شوخی و جدی گفت: پس خداوند عالم شما رو ساخته برای چی ؟!
خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ی نزدیک بزن به شنی هاش .
خودش یک آرپی جی گرفت و راه افتاد طرف تانک ها . همان طور که می رفت گفت : بالاخره اینها رو
باید منفجر کنیم ،چون علیه اسلام جمعشون کردن اینجا...
آن شب ،دو گردان زرهی دشمن را کاملا منهدم کردیم . وقتی برگشتیم دژ خودمان ، اذان صبح بود.
نماز را که خواندیم ، از فرط خستگی ،هر کس گوشه ای خوابید.
من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم . در حالیکه به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم خوابم برد...
به یاری خداوند ادامه دارد..
ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام شهدای یگان صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی
*** التماس دعا ***