کمی بعد به خودم آمدم .شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم ها ،شماره ها را بلند بلند می گفتم
و بی پروا : یک ، دو ، سه ، چهار ...
درست بیست و پنج قدم آن طرف تر ، مابین انبوده سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن ،
می رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی !
فهمیدم این معبر کار در واقع کار عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان .ماهم
درست از همین معبر رفته بودیم طرف آن ها . بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم
....الـــلــــه اکــــبر....
صدای ظریف مرا به خود آورد . با تعجب پرسید : چرا هاج و واج موندی سید؟ طوری
شده ؟ انگار صداش را نشنیدم .باز راه افتادم به سمت جلو ، یعنی به طرف عمق
دشمن و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هام .
چهل ، پنجاه قدم آن طرف تر ،موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند
متری یک سنگر .رفتم جلوتر نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود ،نفربر
فرماندهی ؛ و آن سنگر هم ،سنگر فرماندهی بود که بچه ها با چند تا گلوله ی
آرپی جی ، اول حمله ، منهدمش کرده بودند . بعدأ فهمیدیم هشت ، نه تا از
فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر ؛ به درک واصلشده بودند !!!
ظریف پا به پام آمده بود . تازه متوجه ی او شدم . با نگاه بزرگ شده اش گفت :
خیلی غیرطبیعی شدی سید ،
جریان چیه ؟!
واقعأ هم حال طبیعی نداشتم . همان جا نشستم .نگاه سید لبریز سؤال شده
بود . آهسته گفتم : بچه ها رو بفرست دنبال کارها ، خودت بیا تا ماجرا رو برات
تعریف کنم . رفت و زود برگشت .هر طور بود قضیه ی عملیات دیشب را براش
گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود . گاه گاهی ، بلند و با تعجب می گفت:
الـــله اکـــبر !
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم ،ازش پرسیدم : حالا نظرت چیه ؟ عبدالحسین
چطوری این چیزها رو فهمیده ؟ گریه اش گرفت . گفت : با اون عشق و
اخلاصی که این مرد داره ، باید بیشتر ازاینا ازش انتظار داشته باشیم ؛ اون
قطعأ از عالم بالا دستور گرفته ...اگر سرّ آن دستورها برام فاش نشده بود ،
اینقدر حساس نمی شدم ، حالا ولی لحظه شماری می کردم که عبدالحسین
را هر چه زودتر ببینم .تو راه برگشت به ظریف گفتم : من تا ته توی این
جریان رو در نیارم آروم نمی شم .گفت : باهم می ریم ازش می پرسیم .
گفتم : نه شما نباید بیای ؛ من به خَلق و خوی فرماندم آشناترم ، اگر بفهمه
شما هم خبردار شدی،بعید نیست که دیگه برای همیشه راز اون دستورها
رو پیش خودش نگه داره و فاش نکنه .
گفت : راست می گی سید ،اینطوری بهتره .
مکثی کرد و ادامه داد : شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعدأ هم
به من میگی .همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش ،
تو سنگر فرماندهی گردان ،تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید .
از نتیجه ی کار پرسید .زود جوابی سر هم کردم و به ش گفتم . جلوش نشستم
و مهلت حرف دیگری ندادم .
بی مقدمه پرسیدم : جریان دیشب چی بود؟ !
به یاری خداوند ادامه دارد..
" ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام شهدای یگان صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی"
*** التماس دعا***