از میان پنج مجروحی که از زندان شماره ی یک الرشید آورده اند ،وضعیت یکیشان
وخیم است.باترکش خمپاره ،روده هایش پاره شده ،مثل احمد سعیدی
سینه و سرش هم آسیب دیده ،لهجه ی مازندرانی دارد.به نظر می آید چهل و
پنج سالی داشته باشد.
از بچه های لشکر 25کربلاست.محاسن زردرنگ و بورش مرا به یاد برادرم ،سید
قدرت الله می اندازد.
شلوار کُره ای دارد،عراقی ها پیراهن فرم پاسداری اش را پاره کرده اند.
نگهبان زندان باگازانبر مقداری از محاسنش را کنده است .
با وجود مجروحیتش ،هر عراقی که از راه می رسد به شکلی به او طعنه می زند
و سعی در تحقیرش دارد.
صباح دستش رادور سرش می چرخاند وبا اشاره به او می گفت : عمامه ات کو؟!
بعضی از دژبانها خیال می کردند او روحانی است .خود من هم همین تصور را
داشتم .آدم ساکت،متین و کم حرفی است ،اما وقتی حرف می زند ،عراقی ها
را تا استخوان می سوزاند .
پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر
مصلحت کتمان کند.
معاون زندان که ستوان یکم بود، به او گفت : " انت حرس الخمینی ؟"
در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی ام !
ستوان که حرف هایش را فاضل ترجمه می کرد ،گفت :هنوز هم با این وضعیتی
که داری به خمینی پایبندی ؟!
در جواب ستوان گفت :هر کس رهبر خودشو دوست داره .یعنی شما میخواهید
بگید صدام رو دوست ندارید؟ اسارت ،ایمان و عقیده رو عوض نمیکنه ،ایمان
و عقیده را محکم می کنه!
ستوان که بیشتر اوقات بیکاری اش را با اُسرا بحث می کرد وسعی داشت از
اُسرای ایرانی بیشتر بداند،
گفت : پشیمانی ،مطمئنم !
به یاری خدا ادامه دارد...
پی نوشت:
خدایا به حرمت آل حسین علیه السلام،یاریمان کن بر یاری دینت ...
اللهم ارزقنی توفیق شهادت فی سبیلک ...
این روزهای عزا، التماس دعا...