در جوابش گفت : عاقبت اسارت حضرت زینب سلام الله علیها اگه بیشتر از
شهادت نبود ، کمتر نبود.من پشیمون نیستم .
این شرایط تو جنگ ، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
هوا خیلی گرم است و دژبان ها برای ورد افسران ارشدشان آماده می شدند،
معمولا روزی یکی دو افسر عراقی وارد زندان می شدند ،پنج شش روز اول
برای ثبت اطلاعات فردی و نظامی اسرا،روزهای بعدبرای بازدید و شناسائی
فرماندهانی که هنوز شناسائی نشده بودند.
ستوان ،اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق
می آمد باخبر کرد.وقتی مجروح ایرانی از رسالت حضرت زینب سلام الله علیها
در اسارت قوم یزید صحبت کرد ،ستوان در ادامه گفت :
فرمانده که میاد بازدید ،اگه میخوای دستور بده که بهت رسیدگی کنن،
قهرمان بازی در نیار و اظهار ندامت کن .به فرمانده بگو پشیمونی .اینطوری
دلش به رحم میاد و دستور می ده ببرنت بیمارستان.ستوان ،خطاب به من
و بقیه ی مجروحان که پشت به دیوار نشسته بودیم ،گفت : باشما هم هستم .
هرکه اظهار پشیمونی کنه می ره بیمارستان
دروغ می گفت .حتی اگر اظهار پشیمانی هم می کردیم نمی بردند بیمارستان .
قصد ستوان،تحقیر اُسرا در برابر افسر ارشدشان بود.از اظهار ندامت اسرای
مجروح لذت می برد.ستوان می گفت : " ماه گذشته همین سرهنگ اومد
اینجا برای بازدید .
دو مجروح ایرانی اظهار ندامت کردند، یکی شون عکس صدام را در حضور دیگر
اسرا بوسید؛ همین سرهنگ دستور داد به خاطر این کارش او را ببرند بیمارستان.
وقتی این حرف را زد ،یقین پیدا کردم دروغ می گوید: باورش سخت بود ،اسیر
ایرانی عکس صدام را در برابر دیگران بوسیده باشد.
مجروح مازندرانی ،در حالیکه با چهره ای از رمق افتاده ،سرش را پائین انداخته
بود ، به ستوان گفت :" اینکه بخواهید ما ذلیل بشیم ،عرض ندامت کنیم ، عکس
صدام رو ببوسیم غیر ممکنه !
ما به یه اصولی پایبندیم ، حتی اگه بمیرم نمیگم پشیمانم .
اگه کسی خیال کنه با پشیمونی و بوسیدن عکس صدام ،دل شما به حالش
می سوزه ، سخت در اشتباهه!
وقتی مجروح ایرانی ،این را گفت : سعی داشت به ما بفهماند من اینکار رو
انجام نمیدم .شما هم حواستون جمع باشه،اشتباه نکنید و با عزت و آبروی
مملکتتون بازی نکنید.
نیم ساعت بعد ،نظامی ای که دژبان ها و نگهبان ها منتظرش بودند ،وارد حیات
زندان شد .آدم تنومندی بود ، با چشمانی گودافتاده و سری تاس .
عینکی بود و یونیفرم پلنگی آستین کوتاهِ چسبان، درست به هیکلش نشسته
بود.به قیافه اش می آمد حدود پنجاه و چند سالی داشته باشد .از در ورودی
زندان که وارد شد ،اسرا را از نظر گذراند .کنار مجروحان که رسید ،مکث کرد و
به ما خیره شد از مجروحان سوالات مختلفی پرسید .ریش مجروح
مازندرانی توجه اش را جلب کرد.رو به رویش ایستاد و گفت : انت حارس الخمینی ؟
مجروح مازندرانی جواب داد :...
بیاری خداوند ادامه دارد...