خبر شهادت مسلم اشک انگیز و اندوه خیز بود.دست نوازشی بر شانه های محمد نشست
.امام با صداییکه محبت و اندوه در آن گره خورده بود،گفت:شهادت مسلم کافیست.
هر کس دوست دارد بازگردد.بر هیچکس تنگنا و زمامی نیست.بازگردید که بیعت را از شما
برداشتم.محمد بر خویش لرزید.یعنی امام ما را می راند و به رفتن دعوت میکند؟
نه،هرگز....من ،نمی روم.
محمد لحظه به لحظه آماده تر می شد .بی تابی غریبی گریبان قلبش را می فشرد.
شوقی عجیب در رگ هایش می دوید.شب ها پا به پای پیران پارسا
به تهجد و نجوا و زمزمه می ایستاد.
غوغای سی و سه هزار سوار و پیاده در قاب نگاه محمد به همهمه ی حشراتی
می ماند که زبون و ناتوان و گیج می چرخیدند و به خونی دل خوش کرده بودند.
وقتی عمر سعد تیر از کمان رها کرد و جنگ آغاز شد محمد پا به پای یاران
،نستوه و استوار ایستاد.بی هیچ دلهره تیرها را از تن بیرون کشیدو
بی آنکه امان دهد که امام ببیند،به دور افکند.اندک یاران بنی هاشم عزم نبرد
جمعی کردند.محمد پیش می تاخت و می جنگید.
از کنار تن خونین برادر خویش گذشت،سلامش داد و با شمشیر بر انبوه دشمن حمله کرد
.رجز می خواند.جانش را عشق و خشم لبریز کرده بود.دمی بعد یاران بازگشتند.
محمد بر خاک افتاده بود.خون و لبخند بر چهره اش گره خورده بود.با برادر چندان
فاصله ای نداشت.هر چند یکسال دیرتر از برادر زندگی را درک کرده بود،
در شهادت به ساعتی فاصله نرسید.........