یاد صدرا افتاد که حاج هدایت دستش را گرفته بود و آورده بود
کنار ماشین و گفته بود:
این بابا با شما کار دارد،ولی رویش نمیشود بیاید جلو و صدرا جلو آمده بود:
سلام برادر خرازی....
نامه را به سویش دراز کرده بود.
دلشوره ی عجیبی به جانش افتاد.
کمی دورتر، صدرا را شناخت....از بلوطی روشن موهایش...به صورت برخاک
افتاده بود.
تمام طول راه تا به او برسد آهسته و پی در پی تکرار میکرد:
او که نه،...میدانم او نیست...نباید باشد....
سرانجام وقتی برش گرداند و دهان و بینی اش را از خاک خون آلوده پاک کرد،
دید خودِ اوست.
با صدایی که روی هر کلمه می شکست، گفت: این یکی دیگه نه....
این امانت بود.
شنیدم آمده بودید اصفهان و سری به ما نزدید.
اگر چه مصاحبت با پیرزنی تنها چندان خوشایند نیست...
اما بعد از شمس الدین که همیشه همراه شما می آمد،
دلم با دیدن شما شاد می شود.
صدالدین، پسر کوچک من است...
تنها فرزند باقی مانده ام...
آیا خواهش زیادی است که از شما بخواهم او را در کنار خود نگه دارید؟؟؟
او را به شما می سپارم .
خواهش می کنم هر جا می روید او را با خود ببرید.
البته نمی خواهم دست و دلتان برای به کار گرفتنش بلرزد...
اما مواظبش باشید...
او هنوز خیلی جوان است......
صدرا گفت:این نامه را مادرم برایتان نوشته است.....
"شادی ارواح طیبه ی شهدا به ویژه شهدای یگان ویژه ی صابرین صلوات....التماس دعا..."