سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
امکانات دیگر
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 26
کل بازدید : 378180
تعداد کل یاد داشت ها : 186
آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 2:26 ص

 اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک          

وقتی حاج همت چشم در چشم او می دوزد،از خجالت سرش را پایین می اندازد

و در فکر فرو می رود .

او به ترس و دلهره ی خودش فکر می کند و به شجاعت حاج همت...

او خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند،اما نتوانسته ؛وقتی صدای سوت دلخراش

 خمپاره شنیده می شود انگار کنترل بدن او از دستش خارج می شود، زانوهایش

 خود به خود شُل می شوند،قلبش به طپش می افتد و بدنش نقش زمین می شود.

بیسیم چی خیلی با خودش کلنجار رفته بود تا بر ترسش غلبه کند ،اما هیچوقت موفق

نشده ،یکبار دل به تاریکی سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند.

در بیابان حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،

وحشت کمی نبود . او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آنقدر تحمل

کرد تا صبح شد.....اما ....باز هم ترس اش نریخت.سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با

حاج همت در میان بگذارد،ولی هر بار می خواست لب باز کند شرم و حیا مانع از

اینکار می شد.او حالا دیگر از این وضع خسته شده بود.دل به دریا زده و سوالی

را که می بایست مدت ها پیش می پرسید حالا می پرسد.

- من چرا می ترسم ؟؟؟؟؟

- شما چرا نمی ترسی؟؟؟؟؟

راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست ،مگر آدم

می تواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟؟

مگر می تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟؟

پیش از آنکه حرفهای بیسیم چی تمام شود،حاج همت که گویی از مدتها قبل منتظر

چنین فرصتی بوده ،دست می گذارد روی شانه ی او و با لبخند و مهربانی می گوید:

من هم یک روزی مثل تو بودم،ذهن من هم یک روزی پر بود از این سوالها.

اما سرانجام امام جواب همه ی سوالهایم را داد.

-- امام جواب سوالهای شما را داد؟؟

-- بله ،امام خمینی !!

اوایل انقلاب بود،هنوز جنگ شروع نشده بود،یک روز با چند تن از جوانهای شهرمان

رفتیم جماران و گفتیم :می خواهیم امام را ببینیم .گفتند:الان نزدیک ظهراست و

امام ملاقات ندارند.خیلی التماس کردیم.گفتیم:که از راه دور آمده ایم.به هر ترتیب

 که بود ما را راه دادند داخل.تعدادمان کم بود،دورتادور امام نشسته بودیم و به

نصیحت هایش گوش میدادیم که یک دفعه ضربه ی محکمی به پنجره خورد و یکی

از شیشه های اتاق شکست.از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدند،به جز امام.

امام در همان حال که صحبت می کردند،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد.

هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد.بلافاصله والسلام

گفت و از جا بلند شد....

همان جا بودم که فهمیدم آدمها همه شان می ترسند،چرا که آنروز در حقیقت همه ی

ما ترسیده بودیم .هم امام ترسیده بود و هم ما....

امام از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه..

او از خدا می ترسید و ما از غیر خدا....

آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد

و هر کس از غیر خدا بترسد ،از خدا نمی ترسد...

بیسیم چی مشتاقانه به حرف های حاج همت گوش می دهد و به آن فکر می کند ..

حاج همت موقع نماز آنچنان زانو می زند و آنچنان گریه می کند که گویی 

هر لحظه از ترس جان خواهد داد...،

اما در موقع انفجار مهیب ترین بمب ها خم به ابرو نمی آورد....

                                       "  شادی روح شهدای یگان صابرین صلوات....التماس دعا  "







مطلب بعدی : پست ثابت       




+ باسلام و عرض تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران باوفایشان ...تغییر نام کاربری بنده از "مدیونم به شهدا"به "اندیشه ی شهدا"...یاعلی ..التماس دعا



+ "مرگ گردنگیر فرزندان آدم است؛ همچون گردنبند بر گردن دختر جوان." این سخنانی بود از امام حسین علیه السلام که "جهاد عماد مغنیه" آن ها را در سالگرد شهادت پدرش حاج عماد مغنیه بیان کرد.



+ * ای شهیـــد * بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست .. آه ، بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست .. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ... آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال؛ وقتی قفس پرزدن چلچله هاست... بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست ... باز می پُرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست....



+ آقا سید راه گم کرده ام ؛ مرا یارا و توانی نیست برای بال گشودن تا افقی بی نهایت ، رو به سوی معبود مهربان ... ای بزرگ شده دستانم نیازمند ترحمی از جنس نور تو شده ... به زلالی ات سوگند؛ شستشو ده ناخالصی هایم را ... مرا صعود ده به بینهایت ها... آقا سید دعامون کن ... سالروز شهادتت مبارک ... *شهید سیدمحمود موسوی متولد1360از شهدای یگان صابرین* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ محمد جان ... آسمان میخواهــــــــــــم .. چندیست نامهربانانه کدر شده ام ... مرا به ابدیت رهنمون شو ای بزرگ شده ... * بگذار اوج بگیرم...* سالروز شهادتت مبارک .. *شهید محمد منتظرقائم(ایمان غلام نژاد) متولد1363از شهدای یگان صابرین...تاریخ شهادت1390/06/13* التماس دعا



+ پــرواز ،بدون بال و پر میخواهـــم ... یک گوشه ی چشم ، یک نظر می خواهــم... ایکـــاش بـــــرای تو بمیـــــــرم بی بی "سلام الله علیها" * من یکـــ بدن بدون سر میخواهــــــــم ....*



+ جوانی طعنه زد بر سرفه هایش... " برادر،ترک کن سیگار خود را ". او با خود زیر لب،آرام می گفت: " توتون باگاز خردل فرق دارد." *سلامتی جانبازان شیمیائی صلوات* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



+ *فاصله ها را بردار ...* یارای ماندنم نیست ... *دلم معجزه میخواهد ای شهید...* یاری ام ده ... شهادتت مبارک ... من را نیز دعاکن ای آسمانی افلاکی ... *شهید صمد امیدپور،متولد 1364از شهدای یگان صابرین،تاریخ شهادت1390/06/13)*



+ *زمینگیر شده ام ای شهیــــــــد ...* دستی بیاور به سویم نیز و ما را از این فساد و تباهی نجاتی ده ... *شهید علی بریهی متولد 1364 روستای میثم تمار ،از شهدای یگان صابرین*



+ *می شود کمی هم مرا دعاکنی ای شهید ....* آسمانی شدنت مبارک محمد جان ( 13 شهریورماه سالروز شهادت شهدای یگان صابرین گرامیباد). *شهید محمد محرابی پناه متولد 1364*