وقتی حاج همت چشم در چشم او می دوزد،از خجالت سرش را پایین می اندازد
و در فکر فرو می رود .
او به ترس و دلهره ی خودش فکر می کند و به شجاعت حاج همت...
او خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند،اما نتوانسته ؛وقتی صدای سوت دلخراش
خمپاره شنیده می شود انگار کنترل بدن او از دستش خارج می شود، زانوهایش
خود به خود شُل می شوند،قلبش به طپش می افتد و بدنش نقش زمین می شود.
بیسیم چی خیلی با خودش کلنجار رفته بود تا بر ترسش غلبه کند ،اما هیچوقت موفق
نشده ،یکبار دل به تاریکی سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند.
در بیابان حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،
وحشت کمی نبود . او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آنقدر تحمل
کرد تا صبح شد.....اما ....باز هم ترس اش نریخت.سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با
حاج همت در میان بگذارد،ولی هر بار می خواست لب باز کند شرم و حیا مانع از
اینکار می شد.او حالا دیگر از این وضع خسته شده بود.دل به دریا زده و سوالی
را که می بایست مدت ها پیش می پرسید حالا می پرسد.
- من چرا می ترسم ؟؟؟؟؟
- شما چرا نمی ترسی؟؟؟؟؟
راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست ،مگر آدم
می تواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟؟
مگر می تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟؟
پیش از آنکه حرفهای بیسیم چی تمام شود،حاج همت که گویی از مدتها قبل منتظر
چنین فرصتی بوده ،دست می گذارد روی شانه ی او و با لبخند و مهربانی می گوید:
من هم یک روزی مثل تو بودم،ذهن من هم یک روزی پر بود از این سوالها.
اما سرانجام امام جواب همه ی سوالهایم را داد.
-- امام جواب سوالهای شما را داد؟؟
-- بله ،امام خمینی !!
اوایل انقلاب بود،هنوز جنگ شروع نشده بود،یک روز با چند تن از جوانهای شهرمان
رفتیم جماران و گفتیم :می خواهیم امام را ببینیم .گفتند:الان نزدیک ظهراست و
امام ملاقات ندارند.خیلی التماس کردیم.گفتیم:که از راه دور آمده ایم.به هر ترتیب
که بود ما را راه دادند داخل.تعدادمان کم بود،دورتادور امام نشسته بودیم و به
نصیحت هایش گوش میدادیم که یک دفعه ضربه ی محکمی به پنجره خورد و یکی
از شیشه های اتاق شکست.از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدند،به جز امام.
امام در همان حال که صحبت می کردند،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد.
هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد.بلافاصله والسلام
گفت و از جا بلند شد....
همان جا بودم که فهمیدم آدمها همه شان می ترسند،چرا که آنروز در حقیقت همه ی
ما ترسیده بودیم .هم امام ترسیده بود و هم ما....
امام از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه..
او از خدا می ترسید و ما از غیر خدا....
آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد
و هر کس از غیر خدا بترسد ،از خدا نمی ترسد...
بیسیم چی مشتاقانه به حرف های حاج همت گوش می دهد و به آن فکر می کند ..
حاج همت موقع نماز آنچنان زانو می زند و آنچنان گریه می کند که گویی
هر لحظه از ترس جان خواهد داد...،
اما در موقع انفجار مهیب ترین بمب ها خم به ابرو نمی آورد....
" شادی روح شهدای یگان صابرین صلوات....التماس دعا "