هر چه بیشتر می گذشت نورانیت و معنویت حسین علم الهدی برای همه نمایان تر
می شد.بچه های هویزه شیفته ی او شده بودند.تبسم همیشگی که خستگی را از
تن ها در می آورد و نماز شب ها و مناجات ها ،درس اخلاق و نهج البلاغه ،
نماز جماعت های انسان ساز و سوره ی والعادیات که می خواند همه صفاتی بود
که بچه های هویزه در انسانهای دیگر ندیده بودند....
ساعت 12شب حسین خسته و غبارآلوده به مقر سپاه برگشت،با همان خنده و
شادابی همیشگی که در چهره اش موج می زد ،به جای اینکه استراحت کند یا
غذایی بخواهد درخواست آب کرد.
آب را برای خوردن نمی خواست ........ برای غسل شهادت می خواست .
وقتی شهید غفار درویشی روی سر حسین آب می ریخت ،یونس خنده کنان گفت:
فایده ندارد حسین جان،فردا عملیاته و دوباره موهای سرت گردوخاکی می شود.
حسین جواب داد: فردا، قصد ملاقات با خدا را دارم.
سکوت بر لبان همه نشست.همه حسین را دوست داشتند و نمی خواستند حتی فکر
روزی را بکنند که او نباشد.لحظه ای بعد زمزمه ای در میان بچه ها،دهان به دهان
می گشت و این غفار درویشی بود که حرف دل بچه ها را به زبان آورد.
برادر حسین ،شما فردا مواظب خودتان باشید ،اگر می شود جلوتر نروید و در
عملیات شرکت نکنید .
حسین لبخند زنان گفت که به همه لباس نو بدهند ،
فردا باید با لباس پاکیزه به دیدار خدا بشتابیم....
"شادی روح شهدای یگان ویژه ی صابرین صلوات.....التماس دعا"