میثم مربی پرآوازه ی پادگان امام حسین بود.اسمش که می آمد بدن بعضی از
قدیمی ها می لرزید.هر کس که برای گذراندن دوره ی آموزشی به پادگان
امام حسین می رفت از سخت گیری هایش می گفت و از داد و فریادش....
آنها که یکی دو روز اول آموزش می بریدند و از پادگان در می رفتند،
خیلی از میثم بد تعریف می کردند.می گفتند:نصفه شب میاد داخل
ساختمون و با تیراندازی و عربده کشی دستور میده که بشمار سه از طبقه ی
پنجم آسایشگاه بدویم دم در.
خودش هم وامی ایسته پائین ،اول دستور میده پوتینا و جورابا رو دربیاریم.
بعد پیراهن و زیرپیراهن.بعد همه رو به دو راه میندازه طرف تپه های پشت پادگان.
تا زانو توی برف بودیم.هی داد می زنه که با بدنای لخت،توی برفای سرد غلت بزنیم....
خلاصه هر نیرو که می اومد چهل و پنج روز آموزش ببینه،خودِمیثم دوباره با اونا تموم
آموزشای سخت رو انجام میداد که یه وقت بچه ها نگن به ما دستور میده،خودش
انجام نمیده.شوخی نبود.با هر نیروئی همراه بود و پابه پا جلو می رفت.آنهائی که
خیلی اهل عرفان و نماز شب بودند،می گفتند:بعضی وقتا که نصفه های شب
بچه ها برای نماز شب بلند می شدند،متوجه می شدند یه نفر که کلاه اورکتش رو
کشیده روی صورتش،می اومد داخل آسایشگاه و کف پوتین بچه ها رو که به
حالِ آماده باش خوابیده بودند،می بوسید و می رفت.گاهی می دیدیم شب هائی
که آماده باش نیست،همون مردِکلاه به سر می اومد و پوتینای بچه ها رو می برد
و ساعتی بعد واکس زده و تمیز می آورد و می گذاشت سرجاش...
آخرای دوره که بود یه شب همه رو جمع کرد و آروم گفت:حالا که به لطف خدا
تونستیددر این 45روز،سخت ترین آموزشها روطی کنید که در عملیات به
مشکل برنخورید،از شما یه چیزمی خوام.یعنی یه دستور می دم که هیچ کس
حق نداره از جاش تکون بخوره....خودتون که من رو می شناسید؟؟
پا از پا تکون بدید خودتون می دونید...
همه وحشت می کردند که یا حضرت عباس !دیگه چی کار می خواست بکنه؟
دیگه چی مونده بود؟!شاید می خواست نارنجک بندازه وسط جمع؟
دل توی دل کسی نبود....
همه آماده باش بودند که بپرند دور و بر و جان پناه بگیرند....
همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگه "نارنجک...بخیز"
ولی از این خبرا نشد،با تعجب دیدیم میثم نیست.شک کردیم .دیدم نفرات جلوی
ستون دارن گریه می کنند،صدای گریه شون بلند بود و شونه هاشون تکون می خورد.
یه دفعه دیدم یه چیزی اومد روی پاهام .
جا خوردم،ترسیدم. یا خدا، این چی بود؟ کی بود؟
افتاده بود روی پای بچه ها.گریه می کرد و التماس که اگه اذیتی شده یا
شدتی داشته،اون رو ببخشیم.خودش بود، "میثم"
همون میثم که اسمش تمام پادگان رو می لرزوند و حالا از کاری که اون می کرد
شانه های بچه ها می لرزید.پای همه رو می بوسید ،خاک پوتینای اونا رو به
صورتش می مالید و می گفت: من رو حلال کنید،جبهه که رفتید
منو دعا کنید..دعا کنید منم بیام اونجا....
"شادی روح ملکوتی شهیدان صلوات....همیشه محتاج دعایم"
(شهید مرتضی شکوری گرکانی،نمی گذاشتند به جبهه برود،مربی آموزش تاکتیک بود و
تجربیات فراوانی داشت که خیلی به درد نیروها می خورد.ولی سرانجام توانسته بود به
جبهه برود و شهید شود،مزار این شهید آسمانی در شهرستان گرگان استان مرکزی ست..
برگرفته از کتاب از معراج برگشتگان آقای حمید داوود آبادی)...