دفترچه ی تاریخ ورق خورد و ورق خورد...و 7مهرماه 59 را نشانه رفت.سهام حالا دیگر
بزرگ شده بودو از اولین بهار زندگی اش 12سال می گذشت.شهر هویزه حال و هوای دیگری
داشت.درگیری شدت گرفته بود.مردم ،برای دفاع از شهر به خیابان ها ریخته بودند."سهام" اما
به اصرار مادرش در کنار برادر کوچک خود در خانه نشسته بود.مادر،آن روز پیش از خروج
از منزل،در حیاط را قفل کرده و از او خواست تا در خانه بماند،اما سهام بیقرار بود...تاب نشستن
نداشت.
او دلتنگ بود....دلتنگ آغوش خدا...برخاست و زیباترین لباسش را که روسری گل دار و پیراهن
قرمزش بود،به تن کرد....
انگار می دانست ...خود را آماده کرد.....
آری ،او میدانست که امروز آسمانی خواهد شد...
آب و برق منطقه قطع شده بود و این بهترین بهانه برای خروج او از منزل بود.برادرکوچکش را در
اتاق پنهان کرد،ظرف ها را برداشت و به بهانه ی آب آوردن ،با سرعت به طرف نهر کرخه رفت.
در میان مسیر ،مادر را دید که ملتمسانه فریاد می زد: برگرد،تو کوچکی و توان مقابله را نداری .
تو را می کشند ؛ سهام !! برگرد...
از حرف مادر غمگین شد. او کوچک نبود،بزرگ بود؛ خیلی بزرگ .دو انگشت خود را به نشانه ی
پیروزی بالا گرفت و در حالی که فریاد می زد "پیروزی....شهادت ......پیروزی"
ظرف ها را بر زمین رها کرد و با سرعت از مادر دور شد...
ساعت، ده و سی دقیقه ی صبح را نشان می دادکه التهاب و هیجان مردم شهر به اوج خود رسید.
شایع شد که در سوسنگرد مردم به دشمن حمله کرده اند.عده ای از زنان در کنار رودخانه راه را
بر دشمن بسته بودند.در بین آنها دختر دوازده ساله ای چادر خود را محکم گرفته بود و با دیگران
همصدا شده بود،در این لحظه بود که سهام خیام اسلحه ی خود را به کار می برد و با خشم
فریاد مرگ بر صدام را سر می دهد و با دشمن درگیر می شود و دشمن زبورپاسخ او را با رگبار
گلوله می دهد...
فشار ماشه برای چند لحظه ی کوتاه،جسم نحیف او را به رگبار می بندد.گلوله ای از آن رگبار،
صورت معصومش را متلاشی می کند،به طوریکه چهره اش قابل شناسائی نیست.
او را از پیراهن قرمز و انگشترش می شناسند، همان لباس های میهمانی اش.....
التماس دعا....
" شادی ارواح طیبه ی شهدا،شهید سید حمید و شهدای یگان ویژه ی صابرین صلوات "
منبع:کتاب سیزده ساله ها