به پای عهدش شهید شد اونم پابرهنه...
اونقدر پابرهنه راه رفت که دیگه هرکی میگفت سید پابرهنه؛ بی برو برگرد میشناختنش!!!
هرکی میشد انگشتنما ،سید شده بود پانما...
شاید به خاطر همین پاهاش بود که اینقد زور رسید به ...
***سید حمید میرفضلی***
هفدهم بهمن سال 1335 در محله قطبآباد رفسنجان زاده شد و روز 22اسفند سال 1362
در جزیره مجنون بههمراه حاج همت به شهادت رسید.
همین...
اشک نوشت:
از اسفند ماه سال 1387 سید پا به پام همه جا هست....
سید حمید دست لرزان منو دامن عشق راز نمناکی چشمی که تو میدانی و بس ...
(باتشکر از دوست عزیزم خانوم گمنامه)
**التماس دعا **
بچه های تخریب قبل از عملیات ،معبر محور چم سری را تا حدودی گشوده بودند. ولی به خاطر به رگبار بستن میدان ،
بچه های تخریب فرصت بازکردن سه ردیف مین را پیدا نکردند.
با اینحال عملیات شروع شد. گردان شهید حبیب الله مظاهری در معبر به ستون آماده ی عبور بود.از محورهای دیگر
بچه ها حمله را شروع کرده بودند.اگر گردان حبیب عمل نمی کرد جهادگران گردان دیگر در معرض خطر قرار می گرفتند.
گردان همچنان منتظر گشودن معبر بود که ناگهان فرمانده ی گردان با صلابتی خاص فریاد کشید:
- « معبر باید باز شود.... لا حول و لاقوة الا بالله ...»
وارد میدان مین شد .
چشم ها مبهوت ،نیروها نگران فرمانده ،اما حبیب مردانه با پا مین ها را کنار می زد و لگد می کرد.
با انفجاری ، میان میدان مین افتاد !!!!
سینه خیز جلو رفت ،
مین بعدی را بادست منفجر کرد ...
آن گاه به خون خود غلتید :-(....
"ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام یگان صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی"
***التماس دعا ***
عطاءالله مجید ، بسیجی کم سن و سال ، با آن که از ناحیه ی یک پای خودش ،معلول مادرزادی بود ،خودش را به قافله ی شهدا
رساند.شب حمله ی والفجر مقدماتی، ستون نیروها، با سرقدم های بلند ، در آن ظلمات شب ،داشت جلو می کشید؛ عطا هر دو
سه قدمی که راه می آمد ،زمین می خورد ،بلند می شد ،چند قدم جلو می آمد و دوباره زمین می خورد .اما از ترس اینکه
مبادا مسئولین گردان ،او را به عقب برگردانند ،به هر مکافاتی بود قدم به قدم جلو می آمد . از آنجا به بعد خودم زیر بغلش
راگرفته بودم.آن شب بچه ها ،شانزده هفده کیلومتر راه را در تپه های رَملی با بار و بنه ی سنگین - هر نفر 20 کیلو
بار- یک نفس کوبیدند و جلو آمدند. صدای تاپ تاپ خفیف برخورد پوتین های بچه های گردان با رمل ها ، دم گرفته و خفه ی
نجوای " حسین،حسین" شان،مثل نوای شوری بود که حرکت شبانه ی ما راهمراهی می کرد... ادامه مطلب...
برف شدیدی باریده بود، وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد،ساعت دو نیمه شب بود.با چند نفر از
رفقا حرکت کردیم.علی اصغر را جلوی در خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم.پای او هنوز مجروح بود.
فردا رفتم به علی اصغر سر بزنم.وقتی وارد خانه شدیم ،مادر اصغر جلو آمد.بی مقدمه گفت:
" آقا سید،شما یه چیزی بگو؟ "
بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته ، اما راضی نشده در
بزند و ما را صدا کند. صبح که پدرش می خواست برود مسجد،اصغر را دیده!
از علی اصغر این کارها بعید نبود.
احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت .
ادب ؛بالاترین شاخصه ی او بود.
این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم. بچه ها ؛عاشق او بودند.
فراموش نمی کنم پیک گردان لباس های کثیف خودش را برای شستن آماده کرده بود !بعدجائی رفت و برگشت .
وقتی آمد لباس هایش شسته شده ،روی بند بود! خیلی پرس و جو کرد
.بعدها فهمید این کار توسط فرمانده ی او ؛ علی اصغر ارسنجانی انجام شده!
"ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام گردان صابرین و شهید سید حمید میرافضلی"
**التماس دعا**
پی نوشت: خدایا اندکی نگاهمان کن تا همانند شهیدان راه حسین ات "علیه السلام " گردیم :-(