صدائی از سنگر نمی آمد،حسین به آن سو برگشت.قدوسی در میان انبوهی از دود و غبار افتاد روی زمین.
بی اختیار به سویش رفت.با صدای بلند فریاد می زد.ببین گلوله ی تانک،چه بر سرت آورده است؟چرا
چشمانت باز ماند.به دنبال چه می گردی محمود؟؟؟؟
دست انداخت دور گردنش .چند لحظه ای که به نظرش طولانی آمد .آنچنان که اعتنائی به تانک ها نمی کرد.
چفیه را روی سر خونین او انداخت.تنها موشک را برداشت و به سنگر خود برگشت.حکیم را دید که در
سنگر به کمین نشسته است .چند قطره خون از پای او چکیده بود.
- چه می کنی؟
- می خواهم در آخرین لحظات عمر تنها نباشم.
- از شهادت قدوسی وحشت کردی؟
- او ما را تنها گذاشت...
- برو آخرین موشک را شلیک کن که وقتی عراقی ها بالای جسدمان رسیدند،مقاومت در نظر آن ها
همان گونه نقش ببندد که ما می خواهیم.
حکیم موشک انداز را گرفت و رفت.در فاصله ای که به سوی سنگر می دوید ،گلوله ی تانکی به
سویش شلیک شد.
گلوله از روی سرش عبور کرد.حسین ،همان تانک را نشانه رفت و شنی اش را از کار انداخت.
این بار تانک ها در چند نوبت خاکریز را به گلوله بستند.هنوز نمی دانستند که تعدادشان
چند نفر است ،زیرا حسین هر بار از سنگری شلیک می کرد و به سنگری دیگر می دوید.
یک عراقی سنگر حکیم را نشانه رفت.حسین می دید که موج انفجار،حکیم را به هوا برده بود.از دور
فریاد زد:" سید"خواست به سمتش برود که گلوله ای متوقفش کرد.هنوز یک موشک دیگر داشت.
تنهائی در دشتی که پر از تانک دشمن است،با تنهائی در شبی که در سنگر با خدا خلوت کرده بودم ،
چه تفاوتی دارد؟من اکنون بهتر می توانم با خدا خلوت کنم.این تانک های سرمست نمی توانند
مانع کارم شوند.اکنون وقت میهمانی است .آیا خدا مرا می پذیرد؟
چرا آخرین نفر این میدان من باشم؟
دیگر دوستی نمانده که نگرانش باشم.
این تانک ها مرا یاد شبی می اندازد که مقابل منزل تیمسار شمس تبریزی دستگیر شدم.
تانک،همیشه می خواهدهیبت خود را به رخ پیاده نظام بکشد.تانک ها در پانزده خرداد سال 42
خیابان های اطراف منزلمان را هم محاصره کرده بودند.همه ی این تانک ها در یک مسیر قرار دارند.
چرا با مشاهده ی این تانک ها یاد مادرم می افتم؟؟!!!
ذکر صلواتی هدیه به روح شهدای یگان ویژه ی صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی
پی نوشت:به یاری خدا ادامه دارد....
التماس دعا