عطاءالله مجید ، بسیجی کم سن و سال ، با آن که از ناحیه ی یک پای خودش ،معلول مادرزادی بود ،خودش را به قافله ی شهدا
رساند.شب حمله ی والفجر مقدماتی، ستون نیروها، با سرقدم های بلند ، در آن ظلمات شب ،داشت جلو می کشید؛ عطا هر دو
سه قدمی که راه می آمد ،زمین می خورد ،بلند می شد ،چند قدم جلو می آمد و دوباره زمین می خورد .اما از ترس اینکه
مبادا مسئولین گردان ،او را به عقب برگردانند ،به هر مکافاتی بود قدم به قدم جلو می آمد . از آنجا به بعد خودم زیر بغلش
راگرفته بودم.آن شب بچه ها ،شانزده هفده کیلومتر راه را در تپه های رَملی با بار و بنه ی سنگین - هر نفر 20 کیلو
بار- یک نفس کوبیدند و جلو آمدند. صدای تاپ تاپ خفیف برخورد پوتین های بچه های گردان با رمل ها ، دم گرفته و خفه ی
نجوای " حسین،حسین" شان،مثل نوای شوری بود که حرکت شبانه ی ما راهمراهی می کرد...
عطاء کمی که رمق پیدا کرد ،نگذاشت زیر بغلش را بگیرم .باهمان وضع وخیم جسمی خودش ، از اول تا آخر ستون در حال
حرکت با ما می دوید و با گفتن کلمات روحیه دهنده ،بچه ها را دلداری می داد.این بود ؛ تا برخوردیم به یک کمین دشمن،
تعدادی درجا شهید شدند و تعدادی مجروح. مجروحین ما پای سنگر کمین دشمن افتاده بودند، زیر منور بعثی ها ستون
نفرات ما زمین گیر شده بود.اما آن ها هنوز ستون ما را ندیده بودند.مجروحین ،لب هایشان را می گزیدند ، طوری که
لب هایشان از فرط فشار دندان ها ،خونین شده بود؛ سعی داشتند به هر ترتیبی که شده ،ناله نکنند تا صدایشان
بعثی ها را هوشیار نکند. در آن لحظات خیلی از زخمی ها ،این جوری بی صدا شهید شدند...
کالیبر سنگر دشمن ، یک روند همه جا را زیر آتش گرفته بود ..عطاءالله ، در همان لحظه و جائی به شهادت رسید که
خودش آرزوی آن را داشت؛حین اذان صبح ، در میدان جنگ دستش را روی سینه ی نحیف خودش گذاشته بود و از
لابه لای انگشت های لاغرش ،خون فواره می زد...با لبخند رضا بر لب شهید شد...
"ذکر صلواتی هدیه به روح شهید بزرگوار سید حمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین"
*التماس دعا*
پی نوشت: به نقل از احمد شفیعی ها از کتاب سیزده ساله ها