مگر چند ستاره ی دیگر از منظومه ی عاشورا مانده است؟
مگر تا تنهایی آفتاب چند نیزه و شمشیر فاصله است؟
سید و مولای من،اجازه ی نبرد و شهادتم می دهی؟
محمد به التماس کنار امام ایستاده است.چشم امام به سیاحت قامت فرزند خواهر برمی خیزد
درنگی کوتاه و سکوتی سنگین و سرانجام آغوش وداع امام و اشکی که صورت محمد را می نوازد
گواه رخصت امام است.محمد به شتاب تیر رها شده از کمان به میدان می شتابد.زیبایی و رسایی قامت
با شجاعت و فصاحت او اعجاب و اضطراب در دشمن می آفریند.صدای رسای او تا تادوردست سپاه
دشمن طنین می افکند.
رجز محمد ترجمان بصیرت و درک و دشمن شناسی او بود.
پسر عقیله ی بنی هاشم تنها شمشیر نمی زد،که نقاب از چهره ها پس می زد تا فریب و فتنه و
دروغ را عریان و رسوا کند.دین شناس هجده ساله ی عاشورا با رجز خویش تیغ روشنگری می چرخاند
و باشمشیر بر آن ژرفای تاریک ،سرها و قلب ها را به مرگ مهمان می کرد.
محمد در باران سنگ و نیزه و شمشیر بود.خونین و زخمی گاه رجز می خواند و گاه تکبیر می گفت و گاه
در عطش و زخم و درد موج مهاجم دشمن را پس می راند.
عامربن نهشل تمیمی نزدیک شد.محمد در جوشش رگ ها آخرین قطره ها را به پای عشق می ریخت.
نیزه ی عامر بر کمرگاهش نشست.....
فرو افتاد ...........
نیزه ها و سنگ ها باریدن گرفت...............
زخم بر زخم می شکفت و صدای محمد خاموش شد...................
یا اباعبدالله الحسین
در این شب ها اگر دلتون از زمین گرفت و آسمونی شدیدلطفا برای دل من هم دعا کنید.......